تبلیغات
ارتباط با مدیر
نویسندگان وبگاه
آرشیو مطالب
اسفند 1393دی 1393شهريور 1393مرداد 1393تير 1393فروردين 1393اسفند 1392بهمن 1392دی 1392آذر 1392آبان 1392مهر 1392شهريور 1392مرداد 1392تير 1392خرداد 1392ارديبهشت 1392فروردين 1392اسفند 1391بهمن 1391دی 1391آبان 1391مهر 1391شهريور 1391مرداد 1391تير 1391خرداد 1391ارديبهشت 1391فروردين 1391
دیگر امکانات
![]() ابزار مذهبی وبلاگ شهدای کازرون |
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() نویسنده نادرمنتظرالمهدی در شنبه 6 دی 1393
| گذری بر عملیات کربلای چهار شهدای کازرون، در ابتدا سپاه تمایل داشت این عملیات بلافاصله پس از والفجر 8 انجام شود، ولی عملا به دلیل عدم آمادگی نیروها میسر نشد. از طرف دیگر سپاه درخواست 1500 گردان برای اجرای تضمین شده عملیات داشت که در این مورد هم به تنها 300 گردان بسنده کرد. ![]() برچسبها: کربلای چهار , شهدای کازرون , لشکر19فجر , لشکر33 المهدی , جزیره فاو , بصره , خلیج فارس , نویسنده نادرمنتظرالمهدی در جمعه 5 دی 1393
| مسافران ملکوت بیادکربلائیان کربلای 4
هیهات که دیگر چنین مردانی نیستند و یا اگر هم صاحب دردی از آن شب طوفانی باقی مانده، در میان جنازه های باد کرده از گناه و فروشندگان خدا گم شده اند. دوستان من! از وادی اروند سر بر آورید و به دوستان و همسنگران خود بنگرید. شهدای کازرون، سجده می کنم بر پروردگارتان برتمام بزرگیتان و اخلاصتان. سلام می کنم بر شما که ملکوت شدید. شما که عاشقانه سرود شهادت را خواندید و پا به منطقه ملکوت گذاشتید و از شط عشق و شهادت با قایقی که به دست فرشتگان الهی هدایت می شد گذشتید. شمایی که قبل از در خون غلطیدنتان کشتگانی بودید که بی خون بر خاک فرو افتادید و این کشتن زنده کردن است به دم حقیقی که دم عشق حیات است. شما که حلاج وار به سوی دار اناالحق شتافتید و در میدان وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ، أُولئِک الْمُقَرَّبُونَ پیشتاز بودید. آه که این إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی سَاجِدِینَ در شان همه ی عاشقان آمده و ما یوسفان افتاده در چاهیم و از قافله عاشورائیان کربلای چهار جا مانده. ![]() برچسبها: شهدای کازرون, کربلای چهار, گردان فجر, عملیات کربلای چهار, نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 22 دی 1392
| شهدا ی کازرون در گزارش سفر مقام معظم رهبری: شلمچه چه کرده است با جوان های کازرونی! شهدای کازرون،سری میزنیم به گلزار شهدای كازرون كه در كنار بلوار شهید براتی و قدمگاه امامزاده سیدمحمد واقع شده است. از امامزاده زیارت میكنیم و قدم به گلزار شهدا میگذایم كه مزار شهدا در ردیفهای منظم و در محوطهای سرپوشیده قرار گرفته است. سنگ قبرها را میخوانم و تعجب میكنم. شلمچه چه كرده است با جوانهای كارزونی... شلمچه چهها كرده است با جوانهای ما البته... اما اینجا از هر 3 سنگ قبر دو سنگ در شناسنامه پیشانی خود نشانی شلمچه را میدهند... شهدای عزیزی كه در اینجا سنگ مزارشان دیده میشود خونشان را در شلمچه به پای درخت اسلام فدیه كردهاند: ![]() ![]() برچسبها: مقام معظم رهبری , شهدای کازرون , شلمچه , جوان های کازرونی , گلزارشهدای کازرون , , نویسنده نادرمنتظرالمهدی در جمعه 20 دی 1392
| 72 ساعت بی خوابی رزمندگان گردان فجر و خلق حماسه ی بزرگ در کربلای پنج+ فیلم
نوزده دی ماه 65 سالروز عملیات کربلای پنج در منطقه است، عملیاتی که بعد از عملیات مبهم کربلای4 نشان از توانمندی و پیروزی رزمندگان اسلام را در پی داشت. شهدای کازرون، لازم است چند روزی به عقب برگردم تا به شیوه سازماندهی و رسیدن به عملیات توضیح مختصری بدهم. بعد از انجام عملیات کربلای 4 و شهادت عده ی کثیری از رزمندگان و دوستان و برگشت از منطقه اروند و با همراهی داغ عزیزانی که سالیان دراز با آنان مأنوس بوده و اینک در هجرانشان میسوزیم، مراسمی در نمازخانه گردان فجر لشکر المهدی(عج) برگزار شد که قرار بود من متنی را تهیه کنم؛ متنی زخمی از سوزش درون نوشتم و شهید حبیب سیاوش آنرا خواند و بازماندگان در فراق شهدا گریستند. در نمازخانه، از اشک و آه و ناله و افغان غوغایی بر پا شده بود. همه مینالیدند تازه فهمیده بودیم که آن شب بر ما چه گذشته و چه گل هایی جا گذاشته ایم و برگشته ایم. به علت کثرت شهدا، قرار شد بازماندگان چند روزی به شهر بازگردند تا از التهاب به وجود آمده در شهر کمی بکاهند. در شهر شایعه ای مبنی بر اینکه همه بچه های کازرون به شهادت رسیده اند پیچیده شده بود و شهر در سکوت و غمی بزرگ فرو رفته بود.
![]() برچسبها: گردان فجر , عملیات , کربلای پنج , لشکر المهدی , شهدای کازرون , , نویسنده نادرمنتظرالمهدی در پنج شنبه 19 دی 1392
| من بهشتم؛ من شلمچه ام؛ آخر من در کربلای پنج 97 لاله کازرونی را پروراندم ؛
بچه ها! می دانم که دوستم دارید، من هم دوستتان دارم آخر سال ها با هم بوده ایم. بعضی از شما دست، پا و چشم خود را نزدم به امانت گذاشته اید تا آن را همراه با شهدا به بهشت ببرم. می خواهم برایتان از خودم بگویم. می خواهم شما را به سوی سفری جاودانه ببرم. شما را با خود آشنا سازم. شاید مرا بشناسید و شاید اصلا نام مرا نشنیده باشید. من شهر شهیدانم. من دیار عاشقانم. من نخل های بی سرم. من سرهای بی بدن و بدن های بی سرم. من پیکرهای پاره پاره فتاده در خونم. من قطعه ای از بهشتم. من صفایم، وفایم، شهیدم، اسیرم، رفیقم، غریبم. بچه ها سال هاست تنهایم گذاشته اند. دیگر از من سراغی نمی گیرند. گردغریبی برچهره ام نشسته است. تنها مونسم کلاه آهنی سوراخ شده از تیر قناسه، جیب خشاب خالی، کلاشی زنگ زده، ماسکی بدون فیلتر، آرپی جی در گل نشسته است.
![]() برچسبها: من بهشتم , من شلمچه ام , کربلای پنج , 97لاله کازرونی , شهدای کازرون , , نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 8 مرداد 1391
|
«مرصاد» به روایت مهدی صمدی صالح
گلوله منافقین نجاتمان داد!
خبرگزاری فارس: در کنار تعدادی از دوستان زیر درختهای بلوط چارزبر سرگرم صحبت بودیم که خبری از رادیو پخش شد و همگیمان را در بهت و حیرت فرو برد. ![]()
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، 5 مرداد 1367 روزی که عملیات مرصاد آغاز شد کسی فکر نمی کرد بعد از پذیرش قطع نامه 598 عملیات دیگری انجام شود آن هم بر علیه منافقین. اما زمانی که خبر به گوش رزمندگان رسید همه از هر نقطه ای که می توانستند خود را به غرب کشور رساندند تا دست منافقینی را که دستشان به خون هموطنانشان آلوده شده است را کوتاه کنند. آنچه خواهید خواند روایتی است از این عملیات به زبان یکی از رزمندگان. *تابستان 1367 در حالی از راه میرسید که بیش از چهار ماه بود بنا به توصیه پزشکان مشغول استراحت در همدان بودم. در طی این مدت دو واقعه ناگوار را به سختی پشت سر گذاشتیم. ابتدا شهادت صمیمیترین دوست دوران کودکیام صادق جنتی بود که در غرب کشور بر اثر اصابت مستقیم گلوله آر پی جی هفت تکهتکه شده بود. چند هفتهای از شهادت صادق نگذشته بود که برادر بزرگترم دچار سکته قلبی شده و خانواده را در سوگ خود نشاند. با اینکه برای برگشتن به جبهه لحظه شماری می کردم، اما میبایست تا چهلم او در همدان و در کنار پدر و مادرم میماندم. در این مدت هر گاه سخن از رفتن به میان میآمد مادرم با بیتابی از من میخواست چند روز دیگر نیز در کنارشان بمانم. جای خالی برادرم اکبر به شدت احساس میشد و حضور من میتوانست تسلیخاطر آنان باشد. اوایل تیر ماه بود که از مادرم خواهش کردم تا برای رفتنم به منطقه رضایت دهد. او که شوق حضور در جمع همرزمانم را بارها و بارها دیده بودم. این بار نتوانست به من "نه" بگوید و با دعای خیر ساک سفرم را آماده کرد. به محض ورود به چارزبر، یک راست به کارگزینی رفتم و از آنها خواستم مرا از گردان 154 به واحد اطلاعات- عملیات مامور کنند. در نبود صادق و علی دیگر نمیتوانستم وارد گردان شوم. جای خالی آن دو در گوشه و کنار گردان 154 احساس میشد و بهترین کار برای من هجرت بود. شاید با ورود به جمع دوستانم در واحد اطلاعات عملیات میتوانستم تا اندازهای روحیه از دست رفتهام را بازیابم. با این نیت، در اواسط تیر ماه 1367 طی معرفی نامهای به واحد اطلاعات عملیات معرفی شدم. کمتر از یک ماه بود که در کنار دوستانم در واحد اطلاعات- عملیات مشغول انجام وظیفه بودم. در آن روزها لشکر انصار الحسین تبدیل به دو تیپ شده بود. یکی از تیپها در منطقه جنوب و دیگری در غرب مستقر گردیده بود. واحد اطلاعات عملیاتی نیز به تبع این تحولات، به دو قسمت تقسیم شده بود. که فرماندهی هر دو قسمت بر عهده آقای اکبر امیرپور بود. واحد مستقر در منطقه جنوب در شهر آبادان و واحد غرب کشور در منطقه چارزبر قرار داشت. در کنار تعدادی از دوستان زیر درختهای بلوط چارزبر سرگرم صحبت بودیم که خبری از رادیو پخش شد و همگیمان را در بهت و حیرت فرو برد جمهوری اسلامی ایران قطعنامه 598 سازمان ملل متحد را به رسمیت شناخت. گوینده خبر پشت سر هم مشغول صحبت بود اما گوشهای من هیچ چیز نمیشنید. سکوت عجیبی بر منطقه کوهستانی چارزبر حکمفرما شده بود. بچهها مات و مبهوت به یکدیگر نگاه میکردند بدون اینکه کلمهای بین آنها رد و بدل شود. باورکردنی نبود. جنگ تمام شده بود و ما از قافله شهدا جدا مانده بودیم. به یاد روزهایی افتادم که بر اثر غم از دست دادن دوستان شهیدمان آرزوی پایان جنگ را میکردیم اما همه آن حرفها فقط و فقط در حد یک حرف و برای رفع دلتنگیمان بود. هرگز باور نمیکردم روزی برسد که واقعا جنگ به پایان رسیده باشد و من زنده باشم. حال و هوای بقیه دوستان و همرزمانم بهتر از من نبود. به فاصله چند دقیقه پس از پخش خبر هر کس به گوشهای پناه برد و بغض در گلو ماندهاش را در خلوت ترکاند. با فرا رسیدن غروب دلتنگی بچهها به اوج خود رسید. همه جلوی چادرها زانوی غم در بغل گرفته زار زار میگریستند. در همین حال و هوا بودیم که یک باره خبر آوردند دشمن از منطقه خوزستان حمله گستردهای را آغاز نموده و تا نزدیکیهای اهواز پیشروی کرده است، با تعجب پرسیدم؟ مگر جنگ تمام نشده؟ پس حمله به خرمشهر و اهواز دیگه چیه؟ همه سردرگم شده بودیم. هیچ کس تکلیف خود را نمیدانست. داخل چادر تنها نشسته بودم که آقای امیرپور با عجله وارد شد و گفت: مهدی جان یک مقدار کنسرو و غذا آماده کن. فردا صبح زود سه نفری به طرف آبادان حرکت میکنیم. نفر سوم نیز آقای سعید صداقتی معاون واحد بود. دو عدد کوله پشتی را پر از وسایل کردم و در انتظار حرکت، شب را به صبح رساندم. با روشن شدن هوا سوار بر تویوتا همراه عمو اکبر و آقا سعید به سمت اهواز حرکت کردیم. عمو اکبر و آقا سعید هر دو در رانندگی نظیر نداشتند و با سرعت هرچه تمامتر جادهها را پشت سر میگذاشتند. نزدیکیهای غروب به اهواز رسیدیم. به محض رسیدن به شهر باخبر شدیم که نیروهای خودی با یک حمله برق آسا، دشمن را تا خطوط مرزی عقب زدهاند. خبرها حاکی از پیروزی قاطع رزمندگان در منطقه جنوب بود اما از غرب کشور اطلاعات خوبی به گوش نمیرسید. عراقیها پس از عقب نشینی در منطقه جنوب، به شکلی ناجوانمردانه از محورهای عملیاتی غرب کشور حمله دیگری را آغاز کرده بودند و طی این اقدام شهر اسلام آباد سقوط کرده بود. میبایست راه آمد را برمیگشتیم زیرا حضور ما در چارزبر بیشتر از هر جای دیگری لازم بود. به پیشنهاد عمو اکبر وارد یکی از مقرهای لشکر در اهواز شدیم و پس از خوردن شام به استراحت پرداختیم. پس از مدت کوتاهی استراحت آماده حرکت به طرف اسلام آباد شدیم. پیش از حرکت خبر خوشحال کنندهای شنیدیم که روحیهمان را بالا برد. اسلام آباد به دست نیروهای خودی افتاده و دشمن مجبور به عقب نشینی شده بود. هر چند این خبر نشان از پیروزی ما و شکست دشمن داشت، اما اوضاع بدجوری به هم ریخته بود. هر آن احتمال حمله مجدد دشمن وجود داشت و ما میبایست به یاری دوستانمان میشتافتیم. پس از خواندن نماز صبح، با سرعت به طرف اسلام آباد حرکت کردیم. چند ساعت بعد، تخت گاز در جاده دو بانده اسلام آباد جلو میرفتیم که یک باره عمو اکبر گفت: بچهها دقت کنید. الان خیلی وقته به هیچ ماشینی برخورد نکردهایم. آقا سعید که در حال رانندگی بود گفت: اتفاقا من هم به این موضوع فکر میکردم کاش توی مسیر به کسی برخورد کنیم تا از او اطلاعاتی به دست بیاوریم. هر چه جلوتر میرفتیم اوضاع مشکوکتر به نظر میرسید. آقا سعید ناخودآگاه سرعت ماشین را کم کرد. در آن لحظه بیشتر از 60 کیلومتر سرعت نداشت. با همین سرعت چند کیلومتر جلوتر رفته بودیم که ناگهان صدای رگبار سکوت جاده را شکست. همزمان یک گلوله آر پی جی هفت نیز به طرف ماشین شلیک شد. آقا سعید با عجله پایش را روی پدال ترمز گذاشت و همان جا وسط جاده ایستاد. با توقف ماشین به سرعت پایین پریدیم و خودمان را به کنار جاده رساندیم. آقا سعید آن طرف جاده و من و عمو اکبر هم این طرف. چند دقیقه به همین حالت گذشت اما شلیک گلولهها همچنان ادامه داشت. یک باره صدای آقا سعید از آن طرف جاده بلند شد: بچهها خوب گوش کنید. من ماشین را به عقب برمیگردانم به محض دور زدن باید به سرعت سوار بشید. سپس مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: هرکس جا بمانه جدا مانده. من برای هیچ کس صبر نمیکنم. با توجه به شناختی که از آقا سعید داشتم مطمئن بودم که به حرفش عمل خواهد کرد. لذا خود را به تمام قدرت آماده دویدن نمودم. در چشم به هم زدنی آقا سعید سوار ماشین شد و در جا ماشین را سر و ته کرد و با سرعت راه افتاد. با حرکت او من و عمو اکبر نیز همچون تیری که از چله کمان رها شده باشد از دیواره ماشین بالا کشیدم و خودمان را عقب وانت انداختیم. در تمام این مدت لحظهای شلیک گلولهها متوقف نشد و آنها تا میتوانستند به طرف ما تیراندازی کردند اما خوشبختانه هیچ صدمهای به ما نرسید. آقا سعید با سرعت هر چه تمامتر رانندگی کرد تا از منطقه تیررس آنها خارج شدیم. پس از دور شدن از دشمن به فکر فرو رفتیم که ماجرا از چه قرار است؟ عمو اکبر گفت: خدا وکیلی رحم کرد اگه آنها شلیک نمیکردند ما یک راست به وسط دشمن میرفتیم. آقا سعید که تا آن لحظه سکوت کرده بود ادامه داد: احتمالا فکر کردهاند ما برای مقابله با آنها رفتهایم اگه میدونستند ما از وجود آنها هیچ اطلاعی نداریم به راحتی میتونستند ما را هدف بگیرند یا به اسارت درآورند. به هر ترتیب از این مهلکه هم جان سالم به در بردیم. امنترین جا برای ما شهر کرمانشاه بود زیرا هیچ اطلاعی از اوضاع منطقه اسلام آباد نداشتیم. در مسیر بازگشت پس از ساعتی رانندگی، آقا سعید وارد جادهای فرعی و بیراهه شد. این جاده بسیار قدیمی بود و به روستاهای اطراف منتهی میشد اما با توجه به اینکه آقا سعید از ابتدای جنگ در منطقه حضور داشت مسیرهای فرعی را همچون کف دستش بلد بود و ما در کمال ناباور دیدیم که پس از مدت کوتاهی وارد شهر کرمانشاه شدیم. در همان بدو ورودمان به شهر فهمیدم که اوضاع بسیار غیر عادی است. ظاهر شهر همچون مناطق جنگ زده به نظر میرسید هیچ خانوادهای در سطح شهر و خیابانها دیده نمیشد. هر چه بود نیروی نظامی بود و بس. اکثر مغازهها نیز بسته بودند و در این میان تنها دکانی که توجهمان را به خود جلب کرد مغازه بستنی فروشی بود. داخل بستنی فروشی مملو از مشتری بود و مشتریها هم همگی نظامی بودند. هر کس را میدیدی، سلاحی در دست داشت و با تجهیزات کامل نظامی مشغول خوردن بستنی بود. آقا سعید و عمو اکبر دست خالی بودند و تنها من اسلحه کلاشم را همراه داشتم. یکی از میزها جایی برای نشستن داشت و ما سه نفر در کنار یکی از نیروهای بومی شهر مشغول خوردن بستنی شدیم آقا سعید سر صحبت را باز کرده و پرسید: - آقا چه خبر؟ مرد جوان که بیشتر از بیست سال سن نداشت با شنیدن این سؤال نگاهی به ما انداخت و گفت: منافقین قصر شیرین و اسلام آباد را گرفتهاند. و همین طور دارن می ان جلو فکر میکنم الان باید تا نزدیکی چارزبر رسیده باشن. با شنیدن اسم چارزبر از جا پریدم و سه نفری با تعجب پرسیدیم: چی گفتی؟ تا چار زبر آمدهاند؟ مطمئنی؟ او که انتظار چنین عکسالعملی را از ما نداشت. کمی من من کرد و گفت: نه نه هنوز به اون جا نرسیدهاند. گفتم تا نزدیکیهای چارزبر. یکباره دلشوره غریبی به دل همه افتاد با عجله از بستنی فروشی خارج شدیم و به سمت چارزبر راه افتادیم. در راه مدام با نیروهایی مواجه میشدیم که یا از جنگ برگشته بودند یا آماده حرکت به طرف خط مقدم میشدند با اینکه با چشمهای خودمان نظارهگر این اتفاقات بودیم اما هنوز نمیتوانستیم باور کنیم دشمن تا این اندازه پیشروی کرده است. با سرعت از کنار پلیس راه کرمانشاه عبور کردیم که ناگهان با صحنه تعجب آور دیگری مواجه شدیم. درست چند متر جلوتر از پلیس راه، یک دستگاه تویوتا وانت مدل بالای نظامی چپ کرده بود. این نوع تویوتا در کشور ما وجود نداشت و ما برای اولین بار آن را میدیدیم. به محض ایستادن در کنار ماشین چپ شده چند نفر به ما نزدیک شدند و بیمقدمه شروع به تعریف کردند: این ماشین از درگیری تنگه چارزبر عبور و تا اینجا جلو آمده بود که توسط نیروهای خودی مورد هدف قرار گرفت. دیدن آن صحنه بیش از پیش بر تعجبمان افزود. بد جوری دلواپس بچههای واحد اطلاعات- عملیات و بقیه نیروهای مستقر در چارزبر بودیم. با چنان سرعتی به طرف مقر لشکر حرکت کردیم که در عرض 15 دقیقه وارد جادهای خاکی شدیم که ما را به محوطه اردوگاه میرساند. هنوز بیشتر از چند متر جاده را طی نکرده بودیم که یک گلوله خمپاره 60 در دو متری ماشین منفجر شد. انفجار خمپاره 60 آن هم در آن محل، نشان از نزدیکی بیش از حد دشمن به ما داشت. به محض ورود به داخل مقر، چند نفر از بچههای واحد با عجله از چادر بیرون آمدند و خودشان را به ما رساندند. عمواکبر با دیدن آنها پرسید: _ چه خبر شده؟ یکی از آنها که خود را آماده جواب دادن کرده بود گفت: _ منافقین حمله کردهاند و همه بچههای واحد هم به همراه بقیه نیروهای لشگر توی خط هستند. آقا سعید حرفش را قطع کرد و گفت: _ خط؟ خط کجا هست؟ او با شنیدن این سوال به پشت سرش نگاهی انداخت و با دست به ارتفاع بلندی اشاره کرد که در بالای اردوگاه قرار داشت. این کوه در حدفاصل جاده آسفالته با اردوگاه چارریز واقع شده بود. عمواکبر با ناراحتی پرسید: _ کسی هست ما را راهنمای کند تا... هنوز حرفش تمام نشده بود که آقا رضا خسته و خاکآلود از راه رسید. آقا رضا که بین نیروهای لشگر به رضا بسیجی معروف بود، یکی از نیروهای واحد اطلاعات_ عملیات بود که به تازگی از خط مقدم برمیگشت. او پس از دیدهبوسی با ما، بلافاصله آماده حرکت شد تا به عنوان راهنما ما را به سمت خط مقدم نیروهای خودی هدایت کند.
![]() برچسبها: گلوله, منافقین, نجات, شهدای کازرون, نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 1 مرداد 1391
| نگاه به چشم سرباز صد ضربه شلاق داره
![]() برچسبها: شهید, ادامه راه خون شهدا, شهادت, رزمنده, جانباز, خاطرات, ازادگان, کازرون, منتظر, شهدای کازرون, نویسنده نادرمنتظرالمهدی در جمعه 30 تير 1391
|
«مرصاد» به روایت عضو سابق شورای مرکزی منافقین
سوغاتیهایی که هیچ وقت به تهران نرسید
خبرگزاری فارس: خیلی از آنها تمامی امکانات مالی شان را که طی سالیان جمع کرده فروخته و برای اقوام و آشنایان خود سوغاتی خریده بودند. ![]() به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، وقتی قرار بود عملیات آغاز شود همه نیروهای مسعود رجوی که مدتی با فریب های فرماندهانشان خیالبافی های زیادی کرده بودند هنگام حمله فکر می کردند تا چند ساعت دیگر در قلب تهران جشن پیروزی خواهند گرفت. اما وقتی وارد معرکه شدند خواب هایشان به کابوس هایی مبدل شد که فکرش را هم حتی در دورترین افق های ذهنی شان نکرده بودند. آنچه مشاهده خواهید کرد نوشته ای است از علی اکرامی عضو سابق شورای مرکزی منافقین که قبل و بعد از عملیات مرصاد را این گونه تعریف می کند:
*تاکنون عملیات موسوم به «فروغ جاویدان» از ابعاد مختلف و در زمینه های نظامی سیاسی آن از سوی جریانات و طیف های مختلف سیاسی مورد نقد و بررسی قرار گرفته است ولی آنچه تا کنون کمتر به آن پرداخته شده و یا اصلا به آن اشاره ای نشده است ابعاد فاجعه انسانی یا همان تراژدی جاویدان آن است. من بر عکس آقای رجوی که گفته بود باید برای درک عظمت و شکوه عملیات موسوم به «فروغ جاویدان» از آن فاصله گرفت. اعتقاد دارم که اتفاقا برای عمق جنایات و فهم این بزرگترین تراژدی که در حق بهترین سرمایه های این مردم در مرداد داغ و کوه و دشت و صحراهای مرز ایران و عراق بدست ایشان رقم خورد، باید هرچه بیشتر و از زاویه انسانی و عاطفی به آن نزدیک شد. آن دسته از افراد سازمان که همانند من از نزدیک این تراژدی را با پوست و گوشت لمس کرده باشند بخوبی می توانند زوایای پنهان آن را که اتفاقا رجوی علیرغم تبلیغات کر کننده و چاپ دهها کتاب اصلا به آن نپرداخته است را برای اذهان عمومی اشکار کنند. از همین زاویه هر چه زمان می گذرد عمق خیانت رجوی برای ما بیشتر خود رانشان میدهد. اما ابتدا باید برای فهم این تراژدی سیاه به این سوال پاسخ داد که چرا رجوی دست به عملیات فروغ به اصطلاح جاویدان زد. خودش در این رابطه در آن جلسه توجیهی قبل از عملیات چنین می گوید: «ما در مقابل توطئه ارتجاعی - استعماری قرار گرفته ایم. می خواهند با تحمیل آتش بس ما را برای سالیان در عراق قفل کنند و بگویند ما زائیده جنگ ایران و عراق بودیم پس باید این توطئه را درهم بشکنیم.» اگر بخواهیم این صحبتهای رجوی را به زبان ساده ترجمه کنیم خلاصه اش این است که با پذیرش آتش بس استراتژی ما که برمبنای استفاده از شکاف جنگ ایران و عراق و استفاده از تمامی امکانات آموزشی- پرسنلی و سلاح و تجهیزات رژیم عراق بپا شده بود و در تحلیل هایمان هیچگاه باور نداشتیم که روزی میان این دو کشور آتش بس صورت گیرد به بن بست خورده است و باید همانند غریقی که در آخرین لحظات غرق شدن به هر خس و خاشاکی دست میزند با قسم و آیه دولت عراق را قانع کنیم تا چند روز دیگر مسئله را کش بدهد و از پذیرش آتش بس خودداری کند تا بلکه ما بتوانیم بختمان را که اکنون به ما پشت کرده بیازماییم. بقول یکی از افسران شیعه عراق که در آن زمان با وی برخوردی داشتم، آقای صدام با پذیرش عملیات فروغ با یک تیر دو نشان زد و با وجود اینکه به هیچ وجه اعتقادی به پیروزی این عملیات نداشت هم خودش از شر آنها راحت می شد و هم اینکه بعنوان یک گام، حسن نیت خود را به دشمن سابق خود ایران نشان می داد و آنها را دو دستی و با رضایت خودشان تحویل ایران می داد. آری تحلیل های غلط رجوی از شرایط عینی جامعه و مسئله جنگ که باعث شد دست به یک پرواز تاریخ ساز به جوار کاخ صدام بزند و تمامی امکانات انسانی و مالی را سالیان در قرارگاهی موسوم به اشرف و در رویای سرنگونی به هرز بدهد وقتی که شرایط بر عکس تحلیل های او رقم خورد به جای پذیرش اشتباهاتی که مرتکب شده و تصحیح آن در اوج غرور ناشی از قدرت طلبی محض و بدون محاسبه شرایط عینی نظامی و سیاسی دست به این حماقت بزرگ زد. برای او فقط یک چیز مهم و آن هم کسب قدرت بود. براساس همین باور مالیخولیایی زمینه فروغ به اصطلاح جاویدان را فراهم کرد. یک هفته دولت عراق برای شروع عملیات وقت داده بود. رجوی با بسیج تمامی نیروها در خارج هر روزه دهها جوان بخت برگشته را که کوچکترین آشنایی به مسائل نظامی نداشتند را از طریق فرودگاهها و راه زمینی ترکیه از خارج از کشور وارد عراق میکرد و روی این افراد چنان تبلیغات وسیع صورت گرفته بود که همه فکر میکردند دارند به ایران برای پیک نیک میروند. خیلی از آنها تمامی امکانات مالی شان را که طی سالیان جمع کرده فروخته و برای اقوام و آشنایان خود سوغاتی خریده بودند کوله های آنها مملو از اسباب بازی و عروسکان قشنگ برای بچه هایی بود که آنها تا کنون ندیده بودند. عکسهای پدران و مادران سالخورده و بعضاً زنان و فرزندان و برخی از آنها که جوان تر بودند شوق داشتند که با رفتن به ایران بعد ازسالیان زندگی مجردی بتوانند سر سفره عقد نشسته و کانون گرمی تشکیل دهند. آری عمق این تراژدی که گفته بودم و تاکنون به آن پرداخته نشده همین است. روابط عمومی دروغ پرداز به خوبی روغنکاری شده رجوی در خارج کشور به هیچ وجه حرفی با این بیچاره ها که ممکن است گوشت دم توپ شوند نزده بودند و تنها روی احساسات و عواطف خانوادگی آنها کار کرده بودند و حتی در مضحکترین شکل آن این بخت برگشته ها را توجیه کرده بودند که پاسپورت هایشان را هم با خود داشته باشند چون باید آنجا تعویض شده و مهر جمهوری دمکراتیک اسلامی بخورد. رجوی اینگونه و با این شیوه و با دست زدن به رذیلانه ترین بازی یعنی با عواطف و احساسات پاک هزاران بخت برگشته که عشق و آرزویی به جز آزادی میهن نداشتند آنها را برای عملیات به اصطلاح فروغ جاویدان به خاک عراق کشاند به دلیل وقت کم عمدتاً ازاین افراد برای کارهای پشتیبانی استفاده شد و آنها ازساعت اولیه صبح که مارش عذاب آور بیدار باش نواخته میشد تا نیمه های شب مشغول بار زدن مهمات و یا مواد غذایی بودند. علیرغم فشارهای جسمی ناشی از سنگینی کار بخاطر شوق رفتن به ایران و دیدار با خانواده ها بعد از سالیان سر از پا نمی شناختند. تا اینکه روز حرکت فرا رسید. همه نفرات در یگانهای مشخص شده سازماندهی و به سمت مرز خانقین حرکت کردند تا عملیات آزادسازی ایران را آغاز کنند. قبل از آن هرکس تا آنجا که توانست وسیله شخصی، عکسها و ... را به همراه خود برد ما بقی را به دوستانشان که در قرارگاه مانده بودند سپردند تا بعد به آدرسشان پست کنند. بچه ها قبل از حرکت از اشرف آدرس های محل سکونت خود را تبادل می کردند و یکدیگر را دعوت میکردند. چنان جوی ساخته شده بود که هیچ کس به موقعیت عملیات و بازگشت به ایران بعد از سالیان شک نمیکرد ستونها از مرز وارد ایران شدند و بعد از درگیریهای پراکنده هر ستون به تنگه چهار زبر رسید. همه در شوق دیدار آشنایان لحظه شماری میکردند ولی اولین شلیک موشک های آرپی جی ازبالای تنگه چهارزبر به تانک های جلودار اصابت کرد همه را از خواب رویایی بیدار کرد و بعد ادامه درگیریها و آمار کشته و زخمی هایی که چون برگ روی زمین افتاده بودند. واقعیت انکار ناپذیر ماهیت رجوی را برایشان برملا کرد. بسیاری از آنها که با فضای جنگ آشنایی نداشتند بشدت می گریستند و خواهان بازگشت بودند. بخصوص وقتی اجساد دوستانشان را که تا چند روز پیش با آنها زندگی می کردند را می دیدند. انبوه اجساد سوخته و جزغاله شده که قابل شناسایی نبودند. یگانها یکی بعد از دیگری از تنگه عقب نشینی می کردند ولی در بازگشت توسط مهدی ابریشمچی دوباره علیرغم میل باطنی شان برگشت داده می شوند. در اوج درگیریها فرماندهان رجوی برای بالا بردن روحیه نفرات به دروغ قلمداد میکردند که چند تیپ از تنگه عبور کرده و به نزدیکی کرمانشاه رسیده اند. هرج و مرج عجیبی بوجود آمده بود. فرمانده هان خشکشان زده و هیچ کنترلی روی نیروها نداشتند آنها هم در حقیقت درگیر این مسئله بودند که چقدر ساده لوحانه به دام نقشه های رجوی افتاده اند. خودروها یک به یک در آستانه ورود به دهانه تنگه مورد اصابت موشک و راکتها قرار میگرفتند و با کلیه نفرات به هوا میرفتند. در اطراف تنگه اجساد پراکنده بودند و بعضاً خودروها به هنگام عقب نشینی از روی اجساد عبور میکردند. درنزدیکی تنگه در زیر پل اجساد روی هم انباشته شده بود و مابقی نفرات بهت زده و سرگردان بدنبال پیدا کردن سنگر و جان پناهی بودند فروغ جاویدان رجوی به یک تراژدی بزرگ تبدیل شده بود. دستور عقب نشینی از سوی فرماندهی کل به سوی خاک عراق صادر شد البته نه بصورت منظم بلکه هر کس جانش را بدست گرفته و با هر وسیله ای که در دستش بود خود را به خاک عراق می رساند. از خیل فرماندهان زن و مرد رجوی خبری نبود و فرماندهی کل هم بساطش را جمع کرد و دست از پا درازتر به بغداد عقب نشینی کرده بود. نیروهای سردرگم در بیابانهای اطراف در زیر شلیک سهمگین نیروی مقابل بدنبال راهی برای خروج از این جهنم آتش بودند. ارتش آزادی بخش رجوی کاملاً از هم پاشیده بود. خیلی از نیروها مسیر بازگشت را نمی دانستند. نیروهای جدیدالورودی که شبهای آخر قبل از شروع عملیات آمده بودند مات و مبهوت خشکشان زده بود. برخی از آنها هنوز کوله های پشتی خود رابه همراه سوغاتی ها حمل می کردند. کمی دورتر از آنها چند کامیون مهمات به همراه نفراتشان در آتش می سوختند. آنها را کسی نمی شناخت چه بسا از خیل بخت برگشتگانی بودند که به امید بازگشت به آغوش گرم خانواده و دیدار با عزیزان شهرهای اروپا را با همه زیبایی های ظاهرش رها کرده بودند. نیروها یک به یک سلاح را به گوشه ای می انداختند و هرکس به فکر نجات جان خود بود. خیل مجروحان که در گوشه ای افتاده و قادر به حرکت نبودند و با نا امیدی و حسرت به همرزمان خود می نگریستند که از کنار آن میگذرند و قادر به انجام هیچ کاری برای نجات آنها از این جهنم نیستند. تعداد زیادی مجروح که بعضا دست و پاهای خود را از دست داده از درد به خود می پیچیدند به حال خود رها شده بودند. شب آخر نشست توجیهی رجوی بیادم آمد که رجوی با غرور خاصی از تصرف شهر تهران سخن می گفت و انبوه نیروهایی که بی خبر از سرنوشت محتومشان شور و فتوح می کردند چهره تک تک همرزمانم که برای آخرین بار همدیگر را می دیدیم از مقابلم رژه رفت باز به صحنه برگشتم. کامیونهای مهماتی که همچنان در آتش می سوخت. اجساد سوخته در زیر پل تنگه چهارزبر. نگاههای ملتمسانه صدها مجروح که هر کدام از درد به خود می پیچیدند. و انبوه نیروهای آواره و سرگردان که خسته و تشنه و گرسنه در بیابانهای اطراف اسلام آباد و کرند در جستجوی راهی برای خروج از زیر سهمگین ترین آتشبارها بودند. درمسیر بازگشت به جسد سوخته یکی از نیروها برخورد کردم. از شدت سوختگی قابل شناسایی نبود. کمی دورتر کوله پشتی او به زمین افتاده بود شاید این کوله پشتی که عروسکی را در خود جا داده بود متعلق به یکی از آن هزاران نفری بود که فرصت این راپیدا نکرده که سوغاتی خود را به دست عزیزانش بسپرد. و از این نقطه تراژدی فروغ جاویدان آغاز میشود و وجدانهای بیدار بشریت در پشت غبار مسائل نظامی یا بند و بست های سیاسی به آنها نهیب می زند که در مقابل رجوی بعنوان نخستین مسئول این تراژدی ساکت ننشینند و اجساد متلاشی شده و سوخته صدها نفر درتنگه چهارزبر و دشت حسن آباد وجدانهای خفته آنها را به قضاوت می طلبد.
پاسداشت بیست و چهارمین سالگشت عملیات مرصاد در خبرگزاری فارس (14)
![]() برچسبها: عملیات مرصاد, منافقین, رزمندگان جانبازان, شهدا, فرماندهان, سرداران, کازرون, منتظر, شهدای کازرون, نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 25 تير 1391
|
![]() برچسبها: سه شهید جدانشدنی, ادامه راه خون شهدای کازرون, شهدا, رزمندگان, جانبازان, منتظر, شهدای کازرون, نویسنده نادرمنتظرالمهدی در سه شنبه 13 تير 1391
|
![]() برچسبها: عراقیهایی با لباس بسیجی, ادامه راه خون, شهدای کازرون, منتظر, نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 13 فروردين 1391
|
از این فیلتر شکن ها که وارد دنیای انسان ها شده اند می توان به تعصب غیر صحیح، تقلید کور کورانه، پیروی کردن از اکثریت، مد گرایی، پیروی کردن از عادات زشت اجتماعی و غیره اشاره نمود .
وقتی انسان مرتکب گناه می شود به مرور و تکرار گناه ها خودش را از خدا دورتر می کند و کم کم گناهان فیلترهایی می شوند که مانع ارتباط انسان با خدای خودش می گردند در این نوشته قصد داریم فیلتر شکن هایی رو معرفی کنیم که با استفاده از انها هیچ فیلتری نمی تواند مانع شما شود.
1- نماز: بهترین فیلتر شکن دنیا که خود خدا هم زیر این فیلتر شکن را امضا و مهر کرده خصوصیت مهم این فیلتر شکن این است که مانع می شود انسان با گناه کردن فیلترهایی رو بین خودش و خداش ایجاد کند ... اگه باور ندارید این آیه رو بخوانید " ان الصلاه تنهی عن فحشا و المنکر عنکبوت/44 2- قرآن : لنگه نداره همه کسانی که متخصص هستند از این فیلتر شکن بی بدیل استفاده می کنند و جلوی کلام خدای تبارک و تعالی زانو می زنند برای استفاده از این فیلتر شکن آن را بخوانید و بفهمید و به آن عمل کنید. 3- ولایت: این فیلتر شکن بسیار قوی عمل می کنه برای استفاده از آن باید علاوه بر اعتقاد و محبت اهل بیت علیهم السلام انسان به سلاح عمل هم مجهز باشد و اطاعت پذیری از ولایت جزء لا ینفک.
![]() برچسبها: فیلترشکن, صد در صد تضمینی, راه خون شهدا, منتظر, شهدای کازرون, لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
|
لینک های مفید
موضوعات وبگاه
پیوندهای روزانه
»
آسمانی ها
» وبسایت فرمانده شهید قاسم زارع » وبسایت فرمانده شهید عباس اسلامی » پایگاه فرهنگی مذهبی علویون » گالری عکس شهدا،رزمندگان و جانبازان » ابزارهای وب شهدای کازرون » بانک جامع احادیث و روایات نماز » بچه های آسمانی » آپلود سنتر رایگان ستارگان هدایت » کدها و قالب های مذهبی رایگان » بانک جامع احادیث و روایات » شاهد نیوز کازرون خبر سیاسی مذهبی » شهود عشق » سایت ستارگان هدایت » گالری عکس شهدای شهرستان کازرون » گالری عکس تندیس عشق » شهدای شلمچه » کلیپ صوتی تصویری شهداشرمنده ایم » سایت جامع شهدای کازرون برچسب ها
|