ادامه راه خون شهدای کازرون
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
تبلیغات
شهدای کازرون
ارتباط با مدیر
نام :
ایمیل:
موضوع:
پیغام :
نویسندگان وبگاه
آرشیو مطالب
دیگر امکانات

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 273
بازدید کل : 76172
تعداد مطالب : 219
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

ابزار های وب مذهبی رایگان شهدای کازرون


ابزار مذهبی وبلاگ شهدای کازرون
شهدای کازرون مرجع قالب های مذهبی رایگان توضیح توضیح توضیح توضیح
محل تبلیغات شما
گذری بر عملیات کربلای چهار
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در شنبه 6 دی 1393 |

گذری بر عملیات کربلای چهار

عملیات کربلای 4 با هدف تصرف ابوالخصیب و محاصره نیروهای مستقر در شبه جزیره فاو و تهدید بصره از جنوب؛ با رمز «یا محمد(صلی ا... علیه و آله)» انجام شد. با پیروزی در این عملیات شبه جزیره فاو کاملا آزاد شده و موقعیت ایران در خلیج فارس بیش از پیش تقویت می‌شد. 

 

 شهدای کازرون، در ابتدا سپاه تمایل داشت این عملیات بلافاصله پس از والفجر 8 انجام شود، ولی عملا به دلیل عدم آمادگی نیروها میسر نشد. از طرف دیگر سپاه درخواست 1500 گردان برای اجرای تضمین شده عملیات داشت که در این مورد هم به تنها 300 گردان بسنده کرد.

 

درباره اهمیت این عملیات، همین بس که سال 65 را به سال سرنوشت جنگ نام‌گذاری کرده و این عملیات را عملیات سرنوشت می‌خواندند که در صورت پیروزی، ایران می‌توانست از راه دیپلماسی به جنگ پایان داده و صدام را ساقط نماید.

 

با شروع عملیات مشخص شد که دشمن از طرح عملیات خودی آگاه بوده و با آمادگی و هوشیاری کامل مهم‌ترین معبر عملیاتی یعنی معبر کم عرض آبی «ام الرصاص» (تنگه هرمز) را مسدود کرده است و در نتیجه با وجود برخی پیش‌روی‌ها، ایران از رسیدن به اهداف خود بازماند.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: کربلای چهار , شهدای کازرون , لشکر19فجر , لشکر33 المهدی , جزیره فاو , بصره , خلیج فارس ,
مسافران ملکوت بیادکربلائیان کربلای 4
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در جمعه 5 دی 1393 |
مسافران ملکوت بیادکربلائیان کربلای 4

هیهات که دیگر چنین مردانی نیستند و یا اگر هم صاحب دردی از آن شب طوفانی باقی مانده، در میان جنازه های باد کرده از گناه و فروشندگان خدا گم شده اند. دوستان من! از وادی اروند سر بر آورید و به دوستان و همسنگران خود بنگرید.

 

 شهدای کازرون، سجده می کنم بر پروردگارتان برتمام بزرگیتان و اخلاصتان. سلام می کنم بر شما که ملکوت شدید. شما که عاشقانه سرود شهادت را خواندید و پا به منطقه ملکوت گذاشتید و از شط عشق و شهادت با قایقی که به دست فرشتگان الهی هدایت می شد گذشتید. شمایی که قبل از در خون غلطیدنتان کشتگانی بودید که بی خون بر خاک فرو افتادید و این کشتن زنده کردن است به دم حقیقی که دم عشق حیات است. شما که حلاج وار به سوی دار اناالحق شتافتید و در میدان وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ، أُولئِک الْمُقَرَّبُونَ پیشتاز بودید.

آه که این إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی سَاجِدِینَ در شان همه ی عاشقان آمده و ما یوسفان افتاده در چاهیم و از قافله عاشورائیان کربلای چهار جا مانده.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: شهدای کازرون, کربلای چهار, گردان فجر, عملیات کربلای چهار,
شهدا ی کازرون در گزارش سفر مقام معظم رهبری: شلمچه چه کرده است با جوان های کازرونی!
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 22 دی 1392 |

شهدا ی کازرون در گزارش سفر مقام معظم رهبری: شلمچه چه کرده است با جوان های کازرونی!

سری به مزار نصرالله مردانی هم می‌زنیم كه در یك پارك بزرگ در كنار بلوار، آرامگاهی برای آن عزیز ساخته‌اند كه البته هنوز تمام نشده و نیمه كاره است.
در وسط آن هم سنگ قبر او دیده می‌شود.

 

 شهدای کازرون،سری می‌زنیم به گلزار شهدای كازرون كه در كنار بلوار شهید براتی و قدمگاه امامزاده سیدمحمد واقع شده است. از امامزاده زیارت می‌كنیم و قدم به گلزار شهدا می‌گذایم كه مزار شهدا در ردیف‌های منظم و در محوطه‌ای سرپوشیده قرار گرفته است. سنگ قبرها را می‌خوانم و تعجب می‌كنم. شلمچه چه كرده است با جوانهای كارزونی... شلمچه چه‌ها كرده است با جوانهای ما البته... اما اینجا از هر 3 سنگ قبر دو سنگ در شناسنامه پیشانی خود نشانی شلمچه را می‌دهند... شهدای عزیزی كه در اینجا سنگ مزارشان دیده می‌شود خونشان را در شلمچه به پای درخت اسلام فدیه كرده‌اند:‌


شهدای کازرون

برچسب‌ها: مقام معظم رهبری , شهدای کازرون , شلمچه , جوان های کازرونی , گلزارشهدای کازرون , ,
72 ساعت بی خوابی رزمندگان گردان فجر و خلق حماسه ی بزرگ در کربلای پنج+ فیلم
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در جمعه 20 دی 1392 |
72 ساعت بی خوابی رزمندگان گردان فجر و خلق حماسه ی بزرگ در کربلای پنج+ فیلم

نوزده دی ماه 65 سالروز عملیات کربلای پنج در منطقه است، عملیاتی که بعد از عملیات مبهم کربلای4 نشان از توانمندی و پیروزی رزمندگان اسلام را در پی داشت.

 

 شهدای کازرون، لازم است چند روزی به عقب برگردم تا به شیوه سازماندهی و رسیدن به عملیات توضیح مختصری بدهم.

بعد از انجام عملیات کربلای 4 و شهادت عده ی کثیری از رزمندگان و دوستان و برگشت از منطقه اروند و با همراهی داغ عزیزانی که سالیان دراز با آنان مأنوس بوده و اینک در هجرانشان میسوزیم، مراسمی در نمازخانه گردان فجر لشکر المهدی(عج) برگزار شد که قرار بود من متنی را تهیه کنم؛ متنی زخمی از سوزش درون نوشتم و شهید حبیب سیاوش آنرا خواند و بازماندگان در فراق شهدا گریستند. در نمازخانه، از اشک و آه و ناله و افغان غوغایی بر پا شده بود. همه مینالیدند تازه فهمیده بودیم که آن شب بر ما چه گذشته و چه گل هایی جا گذاشته ایم و برگشته ایم. به علت کثرت شهدا، قرار شد بازماندگان چند روزی به شهر بازگردند تا از التهاب به وجود آمده در شهر کمی بکاهند. در شهر شایعه ای مبنی بر اینکه همه بچه های کازرون به شهادت رسیده اند پیچیده شده بود و شهر در سکوت و غمی بزرگ فرو رفته بود.

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: گردان فجر , عملیات , کربلای پنج , لشکر المهدی , شهدای کازرون , ,
من بهشتم؛ من شلمچه ام؛ آخر من در کربلای پنج 97 لاله کازرونی را پروراندم ؛
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در پنج شنبه 19 دی 1392 |
من بهشتم؛ من شلمچه ام؛ آخر من در کربلای پنج 97 لاله کازرونی را پروراندم ؛

بچه ها! می دانم که دوستم دارید، من هم دوستتان دارم آخر سال ها با هم بوده ایم. بعضی از شما دست، پا و چشم خود را نزدم به امانت گذاشته اید تا آن را همراه با شهدا به بهشت ببرم.

 

  می خواهم برایتان از خودم بگویم. می خواهم شما را به سوی سفری جاودانه ببرم. شما را با خود آشنا سازم. شاید مرا بشناسید و شاید اصلا نام مرا نشنیده باشید. من شهر شهیدانم. من دیار عاشقانم. من نخل های بی سرم. من سرهای بی بدن و بدن های بی سرم. من پیکرهای پاره پاره فتاده در خونم. من قطعه ای از بهشتم. من صفایم، وفایم، شهیدم، اسیرم، رفیقم، غریبم. بچه ها سال هاست تنهایم گذاشته اند. دیگر از من سراغی نمی گیرند. گردغریبی برچهره ام نشسته است. تنها مونسم کلاه آهنی سوراخ شده از تیر قناسه، جیب خشاب خالی، کلاشی زنگ زده، ماسکی بدون فیلتر، آرپی جی در گل نشسته است. 

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: من بهشتم , من شلمچه ام , کربلای پنج , 97لاله کازرونی , شهدای کازرون , ,
گلوله منافقین نجاتمان داد!
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 8 مرداد 1391 |

«مرصاد» به روایت مهدی صمدی صالح
گلوله منافقین نجاتمان داد!

خبرگزاری فارس: در کنار تعدادی از دوستان زیر درخت‌های بلوط چارزبر سرگرم صحبت بودیم که خبری از رادیو پخش شد و همگی‌مان را در بهت و حیرت فرو برد.

خبرگزاری فارس: گلوله منافقین نجاتمان داد!

 

 

 

 

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، 5 مرداد 1367 روزی که عملیات مرصاد آغاز شد کسی فکر نمی کرد بعد از پذیرش قطع نامه 598 عملیات دیگری انجام شود آن هم بر علیه منافقین. اما زمانی که خبر به گوش رزمندگان رسید همه از هر نقطه ای که می توانستند خود را به غرب کشور رساندند تا دست منافقینی را که دستشان به خون هموطنانشان آلوده شده است را کوتاه کنند. آنچه خواهید خواند روایتی است از این عملیات به زبان یکی از رزمندگان.  

*تابستان 1367 در حالی از راه می‌رسید که بیش از چهار ماه بود بنا به توصیه پزشکان مشغول استراحت در همدان بودم. در طی این مدت دو واقعه ناگوار را به سختی پشت سر گذاشتیم. ابتدا شهادت صمیمی‌ترین دوست دوران کودکی‌ام صادق جنتی بود که در غرب کشور بر اثر اصابت مستقیم گلوله آر پی جی هفت تکه‌تکه شده بود.

چند هفته‌ای از شهادت صادق نگذشته بود که برادر بزرگ‌ترم دچار سکته قلبی شده و خانواده را در سوگ خود نشاند. با اینکه برای برگشتن به جبهه لحظه شماری می کردم، اما می‌بایست تا چهلم او در همدان و در کنار پدر و مادرم می‌ماندم. در این مدت هر گاه سخن از رفتن به میان می‌آمد مادرم با بی‌تابی از من می‌خواست چند روز دیگر نیز در کنارشان بمانم. جای خالی برادرم اکبر به شدت احساس می‌شد و حضور من می‌توانست تسلی‌خاطر آنان باشد.

اوایل تیر ماه بود که از مادرم خواهش کردم تا برای رفتنم به منطقه رضایت دهد. او که شوق حضور در جمع همرزمانم را بارها و بارها دیده بودم. این بار نتوانست به من "نه" بگوید و با دعای خیر ساک سفرم را آماده کرد.

به محض ورود به چارزبر، یک راست به کارگزینی رفتم و از آنها خواستم مرا از گردان 154 به واحد اطلاعات- عملیات مامور کنند. در نبود صادق و علی دیگر نمی‌توانستم وارد گردان شوم. جای خالی آن دو در گوشه و کنار گردان 154 احساس می‌شد و بهترین کار برای من هجرت بود. شاید با ورود به جمع دوستانم در واحد اطلاعات عملیات می‌توانستم تا اندازه‌ای روحیه از دست رفته‌ام را بازیابم. با این نیت، در اواسط تیر ماه 1367 طی معرفی نامه‌ای به واحد اطلاعات عملیات معرفی شدم.

کمتر از یک ماه بود که در کنار دوستانم در واحد اطلاعات- عملیات مشغول انجام وظیفه بودم. در آن روزها لشکر انصار الحسین تبدیل به دو تیپ شده بود. یکی از تیپ‌ها در منطقه جنوب و دیگری در غرب مستقر گردیده بود. واحد اطلاعات عملیاتی نیز به تبع این تحولات، به دو قسمت تقسیم شده بود. که فرماندهی هر دو قسمت بر عهده آقای اکبر امیرپور بود. واحد مستقر در منطقه جنوب در شهر آبادان و واحد غرب کشور در منطقه چارزبر قرار داشت.

در کنار تعدادی از دوستان زیر درخت‌های بلوط چارزبر سرگرم صحبت بودیم که خبری از رادیو پخش شد و همگی‌مان را در بهت و حیرت فرو برد جمهوری اسلامی ایران قطعنامه 598 سازمان ملل متحد را به رسمیت شناخت.

گوینده خبر پشت سر هم مشغول صحبت بود اما گوش‌های من هیچ چیز نمی‌شنید. سکوت عجیبی بر منطقه کوهستانی چارزبر حکمفرما شده بود. بچه‌ها مات و مبهوت به یکدیگر نگاه می‌کردند بدون اینکه کلمه‌ای بین آنها رد و بدل شود.

باورکردنی نبود. جنگ تمام شده بود و ما از قافله شهدا جدا مانده بودیم. به یاد روزهایی افتادم که بر اثر غم از دست دادن دوستان شهیدمان آرزوی پایان جنگ را می‌کردیم اما همه آن حرف‌ها فقط و فقط در حد یک حرف و برای رفع دلتنگی‌مان بود. هرگز باور نمی‌کردم روزی برسد که واقعا جنگ به پایان رسیده باشد و من زنده باشم. حال و هوای بقیه دوستان و همرزمانم بهتر از من نبود.

به فاصله چند دقیقه پس از پخش خبر هر کس به گوشه‌ای پناه برد و بغض در گلو مانده‌اش را در خلوت ترکاند. با فرا رسیدن غروب دلتنگی‌ بچه‌ها به اوج خود رسید. همه جلوی چادرها زانوی غم در بغل گرفته زار زار می‌گریستند. در همین حال و هوا بودیم که یک باره خبر آوردند دشمن از منطقه خوزستان حمله گسترده‌ای را آغاز نموده و تا نزدیکی‌های اهواز پیشروی کرده است، با تعجب پرسیدم؟ مگر جنگ تمام نشده؟ پس حمله به خرمشهر و اهواز دیگه چیه؟ همه سردرگم شده بودیم. هیچ کس تکلیف خود را نمی‌دانست. داخل چادر تنها نشسته بودم که آقای امیرپور با عجله وارد شد و گفت: مهدی جان یک مقدار کنسرو و غذا آماده کن. فردا صبح زود سه نفری به طرف آبادان حرکت می‌کنیم.

نفر سوم نیز آقای سعید صداقتی معاون واحد بود. دو عدد کوله پشتی را پر از وسایل کردم و در انتظار حرکت، شب را به صبح رساندم. با روشن شدن هوا سوار بر تویوتا همراه عمو اکبر و آقا سعید به سمت اهواز حرکت کردیم. عمو اکبر و آقا سعید هر دو در رانندگی نظیر نداشتند و با سرعت هرچه تمامتر جاده‌ها را پشت سر می‌گذاشتند.

نزدیکی‌های غروب به اهواز رسیدیم. به محض رسیدن به شهر باخبر شدیم که نیروهای خودی با یک حمله برق آسا، دشمن را تا خطوط مرزی عقب زده‌اند. خبرها حاکی از پیروزی قاطع رزمندگان در منطقه جنوب بود اما از غرب کشور اطلاعات خوبی به گوش نمی‌رسید.

عراقی‌ها پس از عقب نشینی در منطقه جنوب، به شکلی ناجوانمردانه از محورهای عملیاتی غرب کشور حمله دیگری را آغاز کرده بودند و طی این اقدام شهر اسلام آباد سقوط کرده بود. می‌بایست راه آمد را برمی‌گشتیم زیرا حضور ما در چارزبر بیشتر از هر جای دیگری لازم بود. به پیشنهاد عمو اکبر وارد یکی از مقرهای لشکر در اهواز شدیم و پس از خوردن شام به استراحت پرداختیم. پس از مدت کوتاهی استراحت آماده حرکت به طرف اسلام آباد شدیم. پیش از حرکت خبر خوشحال کننده‌ای شنیدیم که روحیه‌مان را بالا برد. اسلام آباد به دست نیروهای خودی افتاده و دشمن مجبور به عقب نشینی شده بود. هر چند این خبر نشان از پیروزی ما و شکست دشمن داشت، اما اوضاع بدجوری به هم ریخته بود. هر آن احتمال حمله مجدد دشمن وجود داشت و ما می‌بایست به یاری دوستانمان می‌شتافتیم.

پس از خواندن نماز صبح، با سرعت به طرف اسلام آباد حرکت کردیم. چند ساعت بعد، تخت گاز در جاده دو بانده اسلام آباد جلو می‌رفتیم که یک باره عمو اکبر گفت: بچه‌ها دقت کنید. الان خیلی وقته به هیچ ماشینی برخورد نکرده‌ایم. آقا سعید که در حال رانندگی بود گفت: اتفاقا من هم به این موضوع فکر می‌کردم کاش توی مسیر به کسی برخورد کنیم تا از او اطلاعاتی به دست بیاوریم.

هر چه جلوتر می‌رفتیم اوضاع مشکوک‌تر به نظر می‌رسید. آقا سعید ناخودآگاه سرعت ماشین را کم کرد. در آن لحظه بیشتر از 60 کیلومتر سرعت نداشت. با همین سرعت چند کیلومتر جلوتر رفته بودیم که ناگهان صدای رگبار سکوت جاده را شکست. همزمان یک گلوله آر پی جی هفت نیز به طرف ماشین شلیک شد. آقا سعید با عجله پایش را روی پدال ترمز گذاشت و همان جا وسط جاده ایستاد. با توقف ماشین به سرعت پایین پریدیم و خودمان را به کنار جاده رساندیم. آقا سعید آن طرف جاده و من و عمو اکبر هم این طرف. چند دقیقه به همین حالت گذشت اما شلیک گلوله‌ها همچنان ادامه داشت. یک باره صدای آقا سعید از آن طرف جاده بلند شد:

بچه‌ها خوب گوش کنید. من ماشین را به عقب برمی‌گردانم به محض دور زدن باید به سرعت سوار بشید. سپس مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:

هرکس جا بمانه جدا مانده. من برای هیچ کس صبر نمی‌کنم. با توجه به شناختی که از آقا سعید داشتم مطمئن بودم که به حرفش عمل خواهد کرد. لذا خود را به تمام قدرت آماده دویدن نمودم. در چشم به هم زدنی آقا سعید سوار ماشین شد و در جا ماشین را سر و ته کرد و با سرعت راه افتاد. با حرکت او من و عمو اکبر نیز همچون تیری که از چله کمان رها شده باشد از دیواره ماشین بالا کشیدم و خودمان را عقب وانت انداختیم. در تمام این مدت لحظه‌ای شلیک گلوله‌ها متوقف نشد و آنها تا می‌توانستند به طرف ما تیراندازی کردند اما خوشبختانه هیچ صدمه‌ای به ما نرسید. آقا سعید با سرعت هر چه تمام‌تر رانندگی کرد تا از منطقه تیررس آنها خارج شدیم. پس از دور شدن از دشمن به فکر فرو رفتیم که ماجرا از چه قرار است؟ عمو اکبر گفت: خدا وکیلی رحم کرد اگه آنها شلیک نمی‌کردند ما یک راست به وسط دشمن می‌رفتیم.

آقا سعید که تا آن لحظه سکوت کرده بود ادامه داد:

احتمالا فکر کرده‌اند ما برای مقابله با آنها رفته‌ایم اگه می‌دونستند ما از وجود آنها هیچ اطلاعی نداریم به راحتی می‌تونستند ما را هدف بگیرند یا به اسارت درآورند. به هر ترتیب از این مهلکه هم جان سالم به در بردیم.

امن‌ترین جا برای ما شهر کرمانشاه بود زیرا هیچ اطلاعی از اوضاع منطقه اسلام آباد نداشتیم. در مسیر بازگشت پس از ساعتی رانندگی، آقا سعید وارد جاده‌ای فرعی و بیراهه شد. این جاده بسیار قدیمی بود و به روستاهای اطراف منتهی می‌شد اما با توجه به اینکه آقا سعید از ابتدای جنگ در منطقه حضور داشت مسیرهای فرعی را همچون کف دستش بلد بود و ما در کمال ناباور دیدیم که پس از مدت کوتاهی وارد شهر کرمانشاه شدیم. در همان بدو ورودمان به شهر فهمیدم که اوضاع بسیار غیر عادی است. ظاهر شهر همچون مناطق جنگ زده به نظر می‌رسید هیچ خانواده‌ای در سطح شهر و خیابان‌ها دیده نمی‌شد.

هر چه بود نیروی نظامی بود و بس. اکثر مغازه‌ها نیز بسته بودند و در این میان تنها دکانی که توجه‌مان را به خود جلب کرد مغازه بستنی فروشی بود. داخل بستنی فروشی مملو از مشتری بود و مشتر‌ی‌ها هم همگی نظامی بودند. هر کس را می‌دیدی، سلاحی در دست داشت و با تجهیزات کامل نظامی مشغول خوردن بستنی بود. آقا سعید و عمو اکبر دست خالی بودند و تنها من اسلحه کلاشم را همراه داشتم. یکی از میزها جایی برای نشستن داشت و ما سه نفر در کنار یکی از نیروهای بومی شهر مشغول خوردن بستنی شدیم آقا سعید سر صحبت را باز کرده و پرسید:

- آقا چه خبر؟

 

مرد جوان که بیشتر از بیست سال سن نداشت با شنیدن این سؤال نگاهی به ما انداخت و گفت: منافقین قصر شیرین و اسلام آباد را گرفته‌اند. و همین طور دارن می‌ ان جلو فکر می‌کنم الان باید تا نزدیکی چارزبر رسیده باشن.

با شنیدن اسم چارزبر از جا پریدم و سه نفری با تعجب پرسیدیم: چی گفتی؟ تا چار زبر آمده‌اند؟ مطمئنی؟

او که انتظار چنین عکس‌العملی را از ما نداشت. کمی من من کرد و گفت: نه نه هنوز به اون جا نرسیده‌اند. گفتم تا نزدیکی‌های چارزبر. یکباره دلشوره غریبی به دل همه افتاد با عجله از بستنی فروشی خارج شدیم و به سمت چارزبر راه افتادیم. در راه مدام با نیروهایی مواجه می‌شدیم که یا از جنگ برگشته بودند یا آماده حرکت به طرف خط مقدم می‌شدند با اینکه با چشم‌های خودمان نظاره‌گر این اتفاقات بودیم اما هنوز نمی‌توانستیم باور کنیم دشمن تا این اندازه پیشروی کرده است. با سرعت از کنار پلیس راه کرمانشاه عبور کردیم که ناگهان با صحنه تعجب آور دیگری مواجه شدیم. درست چند متر جلوتر از پلیس راه، یک دستگاه تویوتا وانت مدل بالای نظامی چپ کرده بود.

این نوع تویوتا در کشور ما وجود نداشت و ما برای اولین بار آن را می‌دیدیم. به محض ایستادن در کنار ماشین چپ شده چند نفر به ما نزدیک شدند و بی‌مقدمه‌ شروع به تعریف کردند:

این ماشین از درگیری‌ تنگه چارزبر عبور و تا اینجا جلو آمده بود که توسط نیروهای خودی مورد هدف قرار گرفت.

دیدن آن صحنه بیش از پیش بر تعجب‌مان افزود. بد جوری دلواپس بچه‌های واحد اطلاعات- عملیات و بقیه نیروهای مستقر در چارزبر بودیم. با چنان سرعتی به طرف مقر لشکر حرکت کردیم که در عرض 15 دقیقه وارد جاده‌ای خاکی شدیم که ما را به محوطه اردوگاه می‌رساند. هنوز بیشتر از چند متر جاده را طی نکرده بودیم که یک گلوله خمپاره 60 در دو متری ماشین منفجر شد. انفجار خمپاره 60 آن هم در آن محل، نشان از نزدیکی بیش از حد دشمن به ما داشت.

به محض ورود به داخل مقر، چند نفر از بچه‌های واحد با عجله از چادر بیرون آمدند و خودشان را به ما رساندند. عمواکبر با دیدن آنها پرسید:

 

_ چه خبر شده؟

یکی از آنها که خود را آماده جواب دادن کرده بود گفت:

_ منافقین حمله کرده‌اند و همه بچه‌های واحد هم به همراه بقیه نیروهای لشگر توی خط هستند.

آقا سعید حرفش را قطع کرد و گفت:

_ خط؟ خط کجا هست؟

او با شنیدن این سوال به پشت سرش نگاهی انداخت و با دست به ارتفاع بلندی اشاره کرد که در بالای اردوگاه قرار داشت. این کوه در حدفاصل جاده آسفالته با اردوگاه چارریز واقع شده بود. عمو‌اکبر با ناراحتی پرسید:

_ کسی هست ما را راهنمای کند تا...

هنوز حرفش تمام نشده بود که آقا رضا خسته و خاک‌آلود از راه رسید. آقا رضا که بین نیروهای لشگر به رضا بسیجی معروف بود، یکی از نیروهای واحد اطلاعات_ عملیات بود که به تازگی از خط مقدم برمی‌گشت. او پس از دیده‌بوسی با ما، بلافاصله آماده حرکت شد تا به عنوان راهنما ما را به سمت خط مقدم نیروهای خودی هدایت کند.

 

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: گلوله, منافقین, نجات, شهدای کازرون,
نگاه به چشم سرباز صد ضربه شلاق داره
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 1 مرداد 1391 |

نگاه به چشم سرباز صد ضربه شلاق داره

از اول هم به‌مان گفته‌اند که نگاه کردن تو چشم سرباز، صد ضربه کابل جریمه دارد. برای همین همیشه مواظب بودم یک وقت چشمم تو چشم هیچ کدام از سربازها نیفتد.

 

خبرگزاری فارس: نگاه به چشم سرباز صد ضربه شلاق داره

سال‌های اسارت و گذراندن انواع شکنجه های گوناگون توان آدمی زاد را می‌گیرد. اما آنچه باعث مقاومت می‌شود پیمانی است که با خدا خود و رهبر و مردم میهن خود بسته ای. آنچه پیش روی شماست نمونه بارزی از این موضوع است:

زل می‌زنم تو چشم‌هاش و می‌گویم: «برای چه ما را می‌برید بازجویی؟ ما که کاری نکردیم.» جوابم را نمی‌دهد. اولین بار است متوجه می‌شوم چشمانش قهوه‌ای روشن است. راستش را بخواهید تا حال جرأت نکرده‌ام صاف تو چشم‌هاش نگاه کنم.

از اول هم به‌مان گفته‌اند که نگاه کردن تو چشم سرباز، صد ضربه کابل جریمه دارد. برای همین همیشه مواظب بودم یک وقت چشمم تو چشم هیچ کدام از سربازها نیفتد. ضرب‌المثل دور از شتر بخواب، خواب آشفته نبین، همیشه ورد زبان ننه خدابیامرزم بود. از بس که ننه تکرارش می‌کرد، ‌من هم خیلی به‌اش اعتقاد پیدا کرده بودم. الحق هر که گفته باید لب و دهانش را طلا بگیرند. تو این چهاردیواری، خوب می‌فهمم که چه گفته.

انگار سرباز حواسش نیست که چشم در چشمش شده‌ام. فقط می‌گوید: «یا الله، راه بیفتید.» دوازده نفری می‌شویم. آرام و پشت سر هم از آسایشگاه می‌آییم بیرون. آفتاب وسط آسمان است. نور چشم‌هایم را می‌زند. سربازی ایستاده زیر طاق آجری و کوتاه ساختمان ستاد. کمی بالاتر به بلندای دو متر، میله آهنی پرچم سه ستاره عراق، جوش شده به یکی از پنجره‌های طبقه دوم ساختمان. اتاق بازجویی در زیرزمین ساختمان ستاد است. تنها محفظه آن دو پنجره کوچک است با نرده‌های شطرنجی.

پله‌ها را رد می‌کنیم و می‌رویم داخل زیرزمین. بوی نم و کهنگی می‌آید. آجرهای چهاردیواری را تا کمر شوره سفید پوشانده. به ردیف می‌ایستیم کنار دیوار. دو در چوبی و بزرگ تو اتاق است.

ستوان سلمان نشسته پشت میز چوبی و زهوار در رفته‌اش. مثل همیشه سیگاری لای انگشتانش است. فلاسکی چای با استکان و قندان روی میز است. تعدادی پاکت نامه هم. ستوان پاهایش را گذاشته رو میز. سیگار را نصفه و نیمه لِه می‌کند تو جاسیگاری. از بس که ته سیگار داخلش لِه شده، می‌خواهد سرریز شود. می‌رود طرف یکی از درها. آن را باز می‌کند و می‌گوید: «بروید تو.» راهرویی با طول پنج متر، که در انتهای آن یک در چوبی دیگر دیده می‌شود. دو نگهبان نشسته‌اند دو طرف در. نمی‌دانم چه فکری تو کله ستوان چرخ می‌زند. نفر اول هستم و دلشوره‌ام از همه بیش‌تر. ستوان نهیبم می‌زند: «چرا ایستادی؟ جان بکن جانور!»

تو دلم انگار رخت می‌شویند. می‌دانم نقشه‌ای برایمان کشیده‌اند. به روی خودم نمی‌آورم و مردد قدم می‌گذارم جلو. پام که می‌خورد داخل، نگهبان سمت راست سیلی محکمی می‌خواباند تو گوشم. تا می‌آیم به خودم بجنبم، نگهبان سمت چپ سیلی دوم را حواله‌ام می‌کند. سر می‌خورم. نمی‌توانم روی پایم بند شوم و با سر می‌خورم زمین. می‌خواهم بلند شوم. حس می‌کنم کف راهرو لیز است. دست می‌کشم. با صابون آن را لیز کرده‌اند.

به سختی از زمین کنده می‌شوم. در ته راهرو باز می‌شود و ستوان صدایم می‌زند. می‌خواهد بروم تو اتاق روبه‌رو. نمی‌دانم چطور آن جا پیدایش شد. از تعجب می‌خواهد شاخم بزند بیرون. اجازه نمی‌دهند دست بگیرم به دیوار. نیمه راه دوباره می‌خورم زمین. آرام بلند می‌شوم و این بار احتیاط بیش‌تری می‌کنم.

ستوان خود را از جلو در می‌کشد کنار. می‌روم داخل و می‌ایستم گوشه‌ای. بچه‌ها، یکی یکی کاشی‌های لغزنده را رد می‌کنند و می‌آیند تو اتاق. هر دوازده نفرمان به خط ایستاده‌ایم. ستوان میان در ایستاده و دارد با نگهبان حرف می‌زند. آرام کنار گوش قاسم می‌گویم: «ستوان که تو اتاق آن طرف راهرو بود، چطور این جا ظاهر شد؟»

ـ گمانم دری که تو آن اتاق بود، از پشت به این اتاق راه دارد. از آن جا آمد.

یکی از درهای داخل اتاق باز می‌شود. هر دو نگهبان و سرباز می‌آیند تو.

دست شیطان را از پشت بسته‌اند. فکر این را هم کرده‌اند که خودشان راهی برای رفت و آمد داشته باشند. ستوان می‌ایستد رو به رویم و می‌گوید: «از همین اول شروع می‌کنیم. اسمت چیست؟» می‌خواهم از بوی دهانش بالا بیاورم. حتم دارم ناهارش را با سیر خورده. می‌گویم: «علی سلمانی.» سر تکان می‌دهد و می‌گوید: «سه نفر، سه نفر به پشت بخوابید و پاها را بگذارید به دیوار.» برایم یقین می‌شود که می‌خواهند فلکمان کنند. هر چه گفت، می‌کنیم. نگهبان‌ها و سرباز با کابل می‌زنند کف پایمان. درد تا مغز استخوانم راه می‌کشد. انگار تمام تنم را سیخ می‌زنند. دندان‌هایم را فشار می‌دهم روی هم. ستوان ایستاده بالای سرمان. دارد به سیگارش پُک می‌زند. از وقتی که آمده‌ایم این جا، پنجمین سیگار است که دود می‌کند. نگهبان می‌کوبد کف پایم و زیر لب می‌شمارد.

ـ اثنا و ثلاثون!

وراجی‌های وقت و بی‌وقت ستوان باعث می‌شود گاه حساب شمارش از دستش دربرود؛ اما از همان جا که شک کرده، دنباله‌اش را می‌گیرد. خدا پدرش را بیامرزد که از نو می‌شمارد.

ـ خمسه و ثلاثون.

نگهبان این را می‌گوید و دست از زدن می‌کشد. به حساب خودش سی و پنج ضربه را زده. کف پایم جزّ جز می‌کند. انگار یک منقل زغال سرخ شده ریخته‌اند کف پایم، نوبت سه نفر بعد می‌شود. ستوان می‌رود و می‌نشیند پشت میزش. سیگاری از تو پاکت می‌کشد بیرون و شعله کبریت را دامنگیر می‌کند.

فلک بچه‌ها تمام شده. ستوان تکانی به هیکل دیلاقش می‌دهد و از رو صندلی بلند می‌شود. ما را به دو دسته چهارتایی تقسیم می‌کند و می‌گوید: «به صورت ضربدر بخوابید رو هم و با فرمان من خیلی سریع از جا بلند شوید. هر کسی دیر بجنبد، دوباره فلکش می‌کنم.» حسابی لجم گرفته. دلم می‌خواهد بپرم و خرخره‌اش را بجوم. آن قدر بزنم تو سرش که به غش و ضعف بیفتد و دیگر فکرهای عجیب و غریب به مغزش راه پیدا نکند. بیش‌تر دلم می‌سوزد برای قاسم.

ستوان نمی‌داند روزگاری تو دو محله پایین‌تر از محله ما، برای خودش بزن بهادری بود. حالا افتاده زیر دست این از خدا بی‌خبر و این گونه باهاش تا می‌کند. آخ که چقدر دلم لک زده برای بر و بچه‌های ولایتمان. با صدای ستوان به خودم می‌آیم.

ـ سلمانی حواست کجاست. زود باش بخواب زمین.

ناچار سینه می‌چسبانم زمین. سه نفر دیگر هم به صورت ضربدر می‌افتند رویم. فشار زیادی رو قفسه سینه و کمرم است. خدا خدا می‌کنم زودتر ستوان دستور بلند شدن را بدهد. انگار از قصد معطل می‌کند. می‌رود طرف فلاسک و می‌نشیند به چای خوردن.

از زور فشار قفسه سینه‌ام می‌خواهد خرد شود. ستوان استکان خالی را می‌گذارد رو میز و به طور غافلگیر کننده‌ای دستور بلند شدن می‌دهد. خوشبختانه سرعت عمل بچه‌ها خوب است و بدون معطلی بلند می‌شویم. آرزو می‌کنم زودتر مرخصمان کند برویم پی کارمان.

می‌رود سمت یکی از درها. آن را باز می‌کند و می‌گوید: «هر دوازده نفرتان بروید این تو». گردن می‌کشم. دستشویی است. چیزی حدود یک متر در یک متر و نیم. یکی‌یکی می‌رویم تو. ایستاده‌ایم تنگ هم. صورت به صورت. جای نه نفر بیش‌تر را ندارد. نگهبان‌ها به هر ضرب و زوری که شده آن سه نفر دیگر را هم هُل می‌دهند داخل. فشار آن قدر زیاد است که صورت‌هایمان چسبیده به هم. نمی‌توانم کوچکترین تکانی به خودم بدهم. قفسه سینه‌ام می‌خواهد له شود. نفس کشیدن برایم سخت است.

یک ربع ساعت گذشته که برای باز شدن چفت درمی‌آید. مثل چیزی که بترکد و دل و روده‌اش بریزد بیرون، در تا آخر هل می‌خورد و بچه‌ها می‌ریزند بیرون. افتاده‌اند رو هم. سرباز و نگهبان‌ها قاه قاه می‌خندند. چشم‌هایم اتاق را زیر و رو می‌کند. ستوان را نمی‌بینم. به خیالم قائله همین جا تمام شده. سرباز می‌گوید: «بروید تو محوطه.» کف پایم می‌سوزد. به سختی قدم برمی‌دارم. سرباز و نگهبان‌ها پا به پایمان می‌آیند. رو به روی اتاق بازجویی کمی آن طرف‌تر، در اتاقی را باز می‌کند و هر دوازده نفرمان را می‌فرستد داخل. این جا قابل تحمل‌تر است. فضایی در ابعاد سه متر در سهمتر. لااقل دیگر نمی‌چسبیم به هم.

***

از لای درز در می‌فهمم که سپیده زده. دلم دارد از گرسنگی ضعف می‌رود. تشنگی هم حسابی فشار می‌آورد. نمی‌توانم بایستم سرپا. بچه‌ها هم. پاهایم ورم کرده است. تو همان فضای تنگ و ترش تیمم می‌کنیم و نمازمان را می‌خوانیم. بچه‌ها بعد از نماز می‌خوابند. سرم را تکیه می‌دهم به دیوار و پلک می‌گذارم رو هم. خواب به چشمم نمی‌آید. فکری می‌شوم. نمی‌دانم چکار کرده‌ایم که حالا این جاییم.

صدای باز شدن قفل می‌پیچد زیر گوشم. سرباز لای در را باز می‌کند و می‌رود کنار. بچه‌ها پلک می‌گشایند. هیکل دیلاق و زیرپتویی ستوان تو چهارچوب در جا می‌گیرد. سینه صاف می‌کند و می‌گوید: «دیگر حق ندارید تو نامه‌هایی که برای خانواده‌هایتان می‌نویسید از کارکردنتان و چگونه سردرآوردن روزهای اسارت بنویسید. از جان‌مان چه می‌خواهید؟ چرا این نامه‌ها را می‌نویسید؟ ما که به شما غذا، امکانات ورزشی و هر چه که لازم دارید، می‌دهیم. بروید و زندگی بی‌سر و صدایی داشته باشید. خدا را شکر کنید که اسیر ما هستید. اگر اسیر اسرائیل بودید، چه می‌کردید؟»

راهش را می‌کشد و می‌رود طرف ساختمان ستاد. سرباز می‌گوید: «وقت هواخوری است.» می‌آییم بیرون. بچه‌های آسایشگاه ما، برای هواخوری آمده‌اند تو محوطه. همه ایستاده‌اند به تماشا.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: شهید, ادامه راه خون شهدا, شهادت, رزمنده, جانباز, خاطرات, ازادگان, کازرون, منتظر, شهدای کازرون,
سوغاتی هائی که هیچ وقت به تهران نرسید
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در جمعه 30 تير 1391 |

«مرصاد» به روایت عضو سابق شورای مرکزی منافقین
سوغاتی‌هایی که هیچ وقت به تهران نرسید

خبرگزاری فارس: خیلی از آنها تمامی امکانات مالی شان را که طی سالیان جمع کرده فروخته و برای اقوام و آشنایان خود سوغاتی خریده بودند.

خبرگزاری فارس: سوغاتی‌هایی که هیچ وقت به تهران نرسید

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، وقتی قرار بود عملیات آغاز شود همه نیروهای مسعود رجوی که مدتی با فریب های فرماندهانشان خیالبافی های زیادی کرده بودند هنگام حمله فکر می کردند تا چند ساعت دیگر در قلب تهران جشن پیروزی خواهند گرفت. اما وقتی وارد معرکه شدند خواب هایشان به کابوس هایی مبدل شد که فکرش را هم حتی در دورترین افق های ذهنی شان نکرده بودند.

آنچه مشاهده خواهید کرد نوشته ای است از علی اکرامی عضو سابق شورای مرکزی منافقین که قبل و بعد از عملیات مرصاد را این گونه تعریف می کند:

 

*تاکنون عملیات موسوم به «فروغ جاویدان» از ابعاد مختلف و در زمینه های نظامی سیاسی آن از سوی جریانات و طیف های مختلف سیاسی مورد نقد و بررسی قرار گرفته است ولی آنچه تا کنون کمتر به آن پرداخته شده و یا اصلا به آن اشاره ای نشده است ابعاد فاجعه انسانی یا همان تراژدی جاویدان آن است. من بر عکس آقای رجوی که گفته بود باید برای درک عظمت و شکوه عملیات موسوم به «فروغ جاویدان» از آن فاصله گرفت. اعتقاد دارم که اتفاقا برای عمق جنایات و فهم این بزرگترین تراژدی که در حق بهترین سرمایه های این مردم در مرداد داغ و کوه و دشت و صحراهای مرز ایران و عراق بدست ایشان رقم خورد، باید هرچه بیشتر و از زاویه انسانی و عاطفی به آن نزدیک شد.

آن دسته از افراد سازمان که همانند من از نزدیک این تراژدی را با پوست و گوشت لمس کرده باشند بخوبی می توانند زوایای پنهان آن را که اتفاقا رجوی علیرغم تبلیغات کر کننده و چاپ دهها کتاب اصلا به آن نپرداخته است را برای اذهان عمومی اشکار کنند. از همین زاویه هر چه زمان می گذرد عمق خیانت رجوی برای ما بیشتر خود رانشان می‌دهد. اما ابتدا باید برای فهم این تراژدی سیاه به این سوال پاسخ داد که چرا رجوی دست به عملیات فروغ به اصطلاح جاویدان زد. خودش در این رابطه در آن جلسه توجیهی قبل از عملیات چنین می گوید:

«ما در مقابل توطئه ارتجاعی - استعماری قرار گرفته ایم. می خواهند با تحمیل آتش بس ما را برای سالیان در عراق قفل کنند و بگویند ما زائیده جنگ ایران و عراق بودیم پس باید این توطئه را درهم بشکنیم.»

اگر بخواهیم این صحبتهای رجوی را به زبان ساده ترجمه کنیم خلاصه اش این است که با پذیرش آتش بس استراتژی ما که برمبنای استفاده از شکاف جنگ ایران و عراق و استفاده از تمامی امکانات آموزشی- پرسنلی و سلاح و تجهیزات رژیم عراق بپا شده بود و در تحلیل هایمان هیچگاه باور نداشتیم که روزی میان این دو کشور آتش بس صورت گیرد به بن بست خورده است و باید همانند غریقی که در آخرین لحظات غرق شدن به هر خس و خاشاکی دست میزند با قسم و آیه دولت عراق را قانع کنیم تا چند روز دیگر مسئله را کش بدهد و از پذیرش آتش بس خودداری کند تا بلکه ما بتوانیم بختمان را که اکنون به ما پشت کرده بیازماییم.

بقول یکی از افسران شیعه عراق که در آن زمان با وی برخوردی داشتم، آقای صدام با پذیرش عملیات فروغ با یک تیر دو نشان زد و با وجود اینکه به هیچ وجه اعتقادی به پیروزی این عملیات نداشت هم خودش از شر آنها راحت می شد و هم اینکه بعنوان یک گام، حسن نیت خود را به دشمن سابق خود ایران نشان می داد و آنها را دو دستی و با رضایت خودشان تحویل ایران می داد.

آری تحلیل های غلط رجوی از شرایط عینی جامعه و مسئله جنگ که باعث شد دست به یک پرواز تاریخ ساز به جوار کاخ صدام بزند و تمامی امکانات انسانی و مالی را سالیان در قرارگاهی موسوم به اشرف و در رویای سرنگونی به هرز بدهد وقتی که شرایط بر عکس تحلیل های او رقم خورد به جای پذیرش اشتباهاتی که مرتکب شده و تصحیح آن در اوج غرور ناشی از قدرت طلبی محض و بدون محاسبه شرایط عینی نظامی و سیاسی دست به این حماقت بزرگ زد.

برای او فقط یک چیز مهم و آن هم کسب قدرت بود. براساس همین باور مالیخولیایی زمینه فروغ به اصطلاح جاویدان را فراهم کرد. یک هفته دولت عراق برای شروع عملیات وقت داده بود. رجوی با بسیج تمامی نیروها در خارج هر روزه دهها جوان بخت برگشته را که کوچکترین آشنایی به مسائل نظامی نداشتند را از طریق فرودگاهها و راه زمینی ترکیه از خارج از کشور وارد عراق می‌کرد و روی این افراد چنان تبلیغات وسیع صورت گرفته بود که همه فکر می‌کردند دارند به ایران برای پیک نیک می‌روند. خیلی از آنها تمامی امکانات مالی شان را که طی سالیان جمع کرده فروخته و برای اقوام و آشنایان خود سوغاتی خریده بودند کوله های آنها مملو از اسباب بازی و عروسکان قشنگ برای بچه هایی بود که آنها تا کنون ندیده بودند. عکسهای پدران و مادران سالخورده و بعضاً زنان و فرزندان و برخی از آنها که جوان تر بودند شوق داشتند که با رفتن به ایران بعد ازسالیان زندگی مجردی بتوانند سر سفره عقد نشسته و کانون گرمی تشکیل دهند.

آری عمق این تراژدی که گفته بودم و تاکنون به آن پرداخته نشده همین است. روابط عمومی دروغ پرداز به خوبی روغنکاری شده رجوی در خارج کشور به هیچ وجه حرفی با این بیچاره ها که ممکن است گوشت دم توپ شوند نزده بودند و تنها روی احساسات و عواطف خانوادگی آنها کار کرده بودند و حتی در مضحکترین شکل آن این بخت برگشته ها را توجیه کرده بودند که پاسپورت هایشان را هم با خود داشته باشند چون باید آنجا تعویض شده و مهر جمهوری دمکراتیک اسلامی بخورد. رجوی اینگونه و با این شیوه و با دست زدن به رذیلانه ترین بازی یعنی با عواطف و احساسات پاک هزاران بخت برگشته که عشق و آرزویی به جز آزادی میهن نداشتند آنها را برای عملیات به اصطلاح فروغ جاویدان به خاک عراق کشاند به دلیل وقت کم عمدتاً ازاین افراد برای کارهای پشتیبانی استفاده شد و آنها ازساعت اولیه صبح که مارش عذاب آور بیدار باش نواخته می‌شد تا نیمه های شب مشغول بار زدن مهمات و یا مواد غذایی بودند. علیرغم فشارهای جسمی ناشی از سنگینی کار بخاطر شوق رفتن به ایران و دیدار با خانواده ها بعد از سالیان سر از پا نمی شناختند.

تا اینکه روز حرکت فرا رسید. همه نفرات در یگانهای مشخص شده سازماندهی و به سمت مرز خانقین حرکت کردند تا عملیات آزادسازی ایران را آغاز کنند. قبل از آن هرکس تا آنجا که توانست وسیله شخصی، عکسها و ... را به همراه خود برد ما بقی را به دوستانشان که در قرارگاه مانده بودند سپردند تا بعد به آدرسشان پست کنند. بچه ها قبل از حرکت از اشرف آدرس های محل سکونت خود را تبادل می کردند و یکدیگر را دعوت می‌کردند. چنان جوی ساخته شده بود که هیچ کس به موقعیت عملیات و بازگشت به ایران بعد از سالیان شک نمی‌کرد ستونها از مرز وارد ایران شدند و بعد از درگیریهای پراکنده هر ستون به تنگه چهار زبر رسید. همه در شوق دیدار آشنایان لحظه شماری می‌کردند ولی اولین شلیک موشک های آرپی جی ازبالای تنگه چهارزبر به تانک های جلودار اصابت کرد همه را از خواب رویایی بیدار کرد و بعد ادامه درگیریها و آمار کشته و زخمی هایی که چون برگ روی زمین افتاده بودند.

واقعیت انکار ناپذیر ماهیت رجوی را برایشان برملا کرد. بسیاری از آنها که با فضای جنگ آشنایی نداشتند بشدت می گریستند و خواهان بازگشت بودند. بخصوص وقتی اجساد دوستانشان را که تا چند روز پیش با آنها زندگی می کردند را می دیدند. انبوه اجساد سوخته و جزغاله شده که قابل شناسایی نبودند. یگانها یکی بعد از دیگری از تنگه عقب نشینی می کردند ولی در بازگشت توسط مهدی ابریشمچی دوباره علیرغم میل باطنی شان برگشت داده می شوند. در اوج درگیریها فرماندهان رجوی برای بالا بردن روحیه نفرات به دروغ قلمداد می‌کردند که چند تیپ از تنگه عبور کرده و به نزدیکی کرمانشاه رسیده اند.

هرج و مرج عجیبی بوجود آمده بود. فرمانده هان خشکشان زده و هیچ کنترلی روی نیروها نداشتند آنها هم در حقیقت درگیر این مسئله بودند که چقدر ساده لوحانه به دام نقشه های رجوی افتاده اند. خودروها یک به یک در آستانه ورود به دهانه تنگه مورد اصابت موشک و راکتها قرار می‌گرفتند و با کلیه نفرات به هوا می‌رفتند. در اطراف تنگه اجساد پراکنده بودند و بعضاً خودروها به هنگام عقب نشینی از روی اجساد عبور می‌کردند. درنزدیکی تنگه در زیر پل اجساد روی هم انباشته شده بود و مابقی نفرات بهت زده و سرگردان بدنبال پیدا کردن سنگر و جان پناهی بودند فروغ جاویدان رجوی به یک تراژدی بزرگ تبدیل شده بود.

دستور عقب نشینی از سوی فرماندهی کل به سوی خاک عراق صادر شد البته نه بصورت منظم بلکه هر کس جانش را بدست گرفته و با هر وسیله ای که در دستش بود خود را به خاک عراق می رساند. از خیل فرماندهان زن و مرد رجوی خبری نبود و فرماندهی کل هم بساطش را جمع کرد و دست از پا درازتر به بغداد عقب نشینی کرده بود.

نیروهای سردرگم در بیابانهای اطراف در زیر شلیک سهمگین نیروی مقابل بدنبال راهی برای خروج از این جهنم آتش بودند. ارتش آزادی بخش رجوی کاملاً از هم پاشیده بود. خیلی از نیروها مسیر بازگشت را نمی دانستند. نیروهای جدیدالورودی که شبهای آخر قبل از شروع عملیات آمده بودند مات و مبهوت خشکشان زده بود. برخی از آنها هنوز کوله های پشتی خود رابه همراه سوغاتی ها حمل می کردند. کمی دورتر از آنها چند کامیون مهمات به همراه نفراتشان در آتش می سوختند. آنها را کسی نمی شناخت چه بسا از خیل بخت برگشتگانی بودند که به امید بازگشت به آغوش گرم خانواده و دیدار با عزیزان شهرهای اروپا را با همه زیبایی های ظاهرش رها کرده بودند.

نیروها یک به یک سلاح را به گوشه ای می انداختند و هرکس به فکر نجات جان خود بود. خیل مجروحان که در گوشه ای افتاده و قادر به حرکت نبودند و با نا امیدی و حسرت به همرزمان خود می نگریستند که از کنار آن می‌گذرند و قادر به انجام هیچ کاری برای نجات آنها از این جهنم نیستند. تعداد زیادی مجروح که بعضا دست و پاهای خود را از دست داده از درد به خود می پیچیدند به حال خود رها شده بودند. شب آخر نشست توجیهی رجوی بیادم آمد که رجوی با غرور خاصی از تصرف شهر تهران سخن می گفت و انبوه نیروهایی که بی خبر از سرنوشت محتومشان شور و فتوح می کردند چهره تک تک همرزمانم که برای آخرین بار همدیگر را می دیدیم از مقابلم رژه رفت باز به صحنه برگشتم.

کامیونهای مهماتی که همچنان در آتش می سوخت. اجساد سوخته در زیر پل تنگه چهارزبر. نگاههای ملتمسانه صدها مجروح که هر کدام از درد به خود می پیچیدند. و انبوه نیروهای آواره و سرگردان که خسته و تشنه و گرسنه در بیابانهای اطراف اسلام آباد و کرند در جستجوی راهی برای خروج از زیر سهمگین ترین آتشبارها بودند. درمسیر بازگشت به جسد سوخته یکی از نیروها برخورد کردم. از شدت سوختگی قابل شناسایی نبود. کمی دورتر کوله پشتی او به زمین افتاده بود شاید این کوله پشتی که عروسکی را در خود جا داده بود متعلق به یکی از آن هزاران نفری بود که فرصت این راپیدا نکرده که سوغاتی خود را به دست عزیزانش بسپرد.

و از این نقطه تراژدی فروغ جاویدان آغاز می‌شود و وجدانهای بیدار بشریت در پشت غبار مسائل نظامی یا بند و بست های سیاسی به آنها نهیب می زند که در مقابل رجوی بعنوان نخستین مسئول این تراژدی ساکت ننشینند و اجساد متلاشی شده و سوخته صدها نفر درتنگه چهارزبر و دشت حسن آباد وجدانهای خفته آنها را به قضاوت می طلبد.

 

پاسداشت بیست و چهارمین سالگشت عملیات مرصاد در خبرگزاری فارس (14)

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: عملیات مرصاد, منافقین, رزمندگان جانبازان, شهدا, فرماندهان, سرداران, کازرون, منتظر, شهدای کازرون,
سه شهید جدانشدنی
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 25 تير 1391 |

3شهید جدانشدنی

زمانی که اسرا می‌آمدند، بسیار منتظر ماندم تا مرتضی هم بیاید. فکر می‌کردم که بالاخره روزی باز خواهد گشت اما نیامد تا این که در ماه رمضان سال 73 بعد از هشت سال انتظار پیکرش که تنها از آن چند قطعه استخوان باقی مانده بود، به همراه پیکر چند تن از دوستانش بازگشت.

صحبت‌های بالا بخشی از درددل‌های حاج محمدتقی داودآبادی، پدر شهید «مرتضی و جانباز مجتبی داودآبادی» در گفت‌و‌گو با خبرنگار سرویس «فرهنگ حماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) است.

داودآبادی صحبت‌هایش را این گونه ادامه می‌دهد: در دوران ستمشاهی برای این که مردم به نوعی مخالفت خود را نسبت به حکومت طاغوت نشان دهند، در راهپیمایی‌های محلی و گسترده تهران شرکت می‌کردند. در یکی از همان روزها که از سوی انقلابیون اعلام راهپیمایی شده بود، من و برادر همسرم نیز در‌ آن راهپیمایی شرکت کردیم. در راه فرزند بزرگم، مجتبی را که 10 ساله بود، دیدیم. وقتی از او پرسیدم که چرا در راهپیمایی شرکت کرده‌ای، پاسخ داد: یکی از دوستانم را گارد شاهنشاهی با ضرب گلوله در راهپیمایی به شهادت رسانده‌ و اکنون برای آن که انتقام او را بگیرم، در راهپیمایی شرکت کرده‌ام.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز فعالیت منافقین، فرزندانم برای پاسداری و برقراری امنیت محله به عضویت پایگاه بسیج مسجد حضرت ولی عصر (عج) در آمدند و شب‌ها پاس می‌دادند. با آغاز جنگ تحمیلی، من و فرزندانم به جبهه اعزام شدیم. حضورمان در مناطق عملیاتی به گونه‌ای بود که یا من به همراه یکی از پسرانم در جبهه حضور داشتم یا هر دو فرزندانم که اختلاف سنی‌شان دو سال و نیم بو،د در مناطق عملیاتی حاضر می‌شدند. چون فرمان امام راحل بود، آن حضور در جبهه را یک وظیفه قلمداد می‌کردیم.

شهید دواود آبادی در لباس غواصی

پدر بزرگم مجتبی که متولد سال 45 است به مدت چهار سال و نیم در جبهه حضور داشت و دو بار مجروح شد. یک بار گلوله «دوشکا» به پایش اصابت کرده بود و بار دیگر هم در «فاو» شیمیایی شده بود. روزی که از ناحیه پا مجروح شده بود، برای آن که ما متوجه مجروحیتش نشویم، ابتدا در بیمارستانی در شهر قم بستری می‌شود و سپس او را به بیمارستان «17 شهریور تهران» که در خیابان تهران نو قرار داشت، منتقل می‌کنند.

از منطقه به تهران آمدم و متوجه شدم که مجتبی مجروح شده است. وقتی به عیادت او رفتم، متوجه شدم پسرم تنها مجروح جنگی‌ است که در آن بیمارستان بستری شده است. وقتی داخل اتاقش شدم، به شوخی گفتم: «به به! پس چرا از عراقی‌ها خوردی؟» این رفتارم باعث شده بود تا دیگر بیماران متعجب شوند و بعد از رفتن من از مجتبی بپرسند که این مرد که بود؟

برای اولین بار در سال 61 از طرف لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) و گردان «القارعه» به جبهه رفتم و در عملیات «بیت‌المقدس» شرکت کردم. اوایل سال 64 در جبهه غرب و در مهران حضور یافتم و در اواخر سال 64 نیز در عملیات «فاو» به دلیل این که از پیش دوره‌های هدایت توپ را گذرانده بودم، به عنوان هدایت‌کننده و گاهی هم طناب‌کش توپ 122 میلیمتری انجام وظیفه می‌کردم. مجتبی نیز در فاو بود اما هرگز در این مدت که ما در آنجا بودیم همدیگر را ندیدیم.

پس از تصرف «فاو» رزمندگان توانستند تعداد زیادی تانک و توپ به غنیمت بگیرند زیرا دشمن مجبور به عقب‌نشینی شده بود و پذیرش این که رزمندگان ایرانی قسمتی از خاک عراق را به تصرف خود در بیاورند برایشان بسیار دشوار بود و به همین خاطر فاو را زیر آتش سنگین توپخانه‌های خود قرار داده بود. یادم می‌آید در یکی از آن روزها چند تن از هم‌رزمانم هنگامی که مهمات توپخانه را برایمان می‌آوردند، در جاده «خورعبدالله» مورد اصابت توپخانه دشمن قرار گرفتند و در آتش سوختند و شهید شدند.

در منطقه عملیاتی «فاو»، تحمل شرایط بسیار دشوار بود. یادش بخیر. روزی یکی از فرماندهان آمد و گفت: «16 داوطلب را برای انجام کاری نیاز داریم. من به همراه یکی دیگر از دوستانم که سنمان نسبت به دیگر رزمندگان بالاتر بود، در ابتدا داوطلب شدیم و با این کار چند تن دیگر از رزمندگان دیگر هم روحیه گرفتند و داوطلب شدند. به ما ماموریت دادند در جاده «خسرو‌آباد» که نزدیکی رود اروند است، چند سوله کوچک به عنوان سنگر بسازیم. پیت‌های فلزی، ورقه‌های هلالی و «گِل» باتلاق مصالح ما برای ساختن سنگر بودند و به فاصله هر سه کیلومتر چهار تن مشغول این کار بودند. بعد از این که کار ساختن سنگرها به پایان رسید، شبانه برایمان تجهیزات توپخانه و مهمات آوردند و از روز بعدش نیز تحرکات رزمندگان افزایش یافت و برای آن که اوضاع را عادی جلوه دهند، رفت‌‌وآمد رزمندگان بیشتر شده بود چرا که قرار بود عملیات فاو انجام شود.

 

وقتی مرتضی می‌دید که دوستانش، من و برادرش به جبهه می‌رویم، تصمیم گرفت که به جبهه اعزام شود. برای اولین بار او با دستکاری شناسنامه‌اش در سن 14 سالگی توانست از طرف جهاد به جبهه اعزام شود. هنگامی که مدیرش از تصمیم او آگاه شد، از مرتضی خواست تا مادرش به مدرسه بیاید. او آن موقع در مدرسه شهید چمران یا 17 شهریور فعلی که در نزدیکی پایانه خاوران است، تحصیل می‌کرد.

مادر شهید مرتضی داودآبادی در این باره می‌گوید: درس مرتضی بسیار عالی بود و مدیرش به این خاطر قصد داشت تا ما او را از جبهه رفتن منصرف کنیم اما مرتضی تصمیمش را گرفته بود و قبل از آن که من به مدرسه بیایم، به من گفته بود که هدفش از جبهه رفتن دفاع از اسلام و امام است. هنگامی که به اتاق مدیرش رفت، گفت: آیا راضی هستی مرتضی به جبهه برود؟ بدون مکث گفتم: چرا راضی نباشم؟ مدیر مدرسه باز ادامه داد و گفت: چرا باید بچه‌های پایین شهر به جبهه بروند و آن‌ها که در بالای شهر زندگی می‌کنند، نروند؟ من به او پاسخ دادم: خون مرتضی از دیگر رزمندگان رنگین‌تر نیست، من راضی هستم برود. مدیر سکوت کرد. مرتضی صدایمان را از پشت در می‌شنید. هنگامی که از اتاق مدیر خارج شدم با دستش به شانه‌ام زد و گفت: «مامان واقعا به تو می‌آید که مادر شهید باشی».

پدر شهید «مرتضی داودآبادی» در ادامه سخنان همسرش می‌گوید: جنگ خیلی بد است، اما جنگ عراق علیه ایران به معنای حقیقی کلمه دانشگاه است. ای کاش جوانان این نسل که برخی از آن‌ها تحت تاثیر تبلیغات غرب هستند، شرایط ایران را پیش از پیروزی انقلاب و در زمان جنگ تحمیلی می‌دیدند؛ می‌دیدند که چگونه توانستیم با تمام مشکلات کنار بیایم. بسیاری از کشورها که در آن‌ها خیزش اسلامی روی داده است الگو و مبنای حرکت‌‌های اعتراضی‌شان را ایران اسلامی قرار داده‌اند.

مرتضی برای آن که به جبهه برود، در پادگان «حر» که در «قرچک» ورامین قرار دارد، دوره‌های آموزش نظامی را گذارند و سپس از طرف لشکر 27 محمد رسول الله و گردان «عمار» به جنوب اعزام شد. سه ماه در جبهه ماند و بازگشت. برای آخرین بار سه ماه و 10 روز در جنوب بود تا این که با تلفن محل کارم تماس گرفت. در آن موقع من کارمند آموزش‌و‌پرورش بودم. دلیل تاخیر آمدنش را از او پرسیدم، توضیح داد: در حال گذراندن دوره آموزش خاصی است. اما من با توجه به این که خودم در جبهه حضور داشته می‌دانستم که شاید عملیاتی در حال طرح‌ریزی است. سپس از او اوضاع درسش را جویا شدم و گفت: درسش را می‌خواند.

چند روز بعد، عملیات کربلای 5 در منطقه عملیاتی شلمچه آغاز شد. به گفته دوستانش، در یکی از شب‌ها مهماتشان تمام می‌شود و بچه‌ها در محاصره تانک‌های عراقی گرفتار می‌شوند. او برای آن که به عقب بازمی‌گردد تا مهمات به همراه خود بیاورد، از سنگر بیرون می‌آید و اشتباها به طرف کانالی که به سمت عراقی‌ها می‌رود اما رزمندگان به او می‌گویند راه اشتباه می‌روی و بعد، از داخل آن کانال خارج می‌شود و به داخل کانال دیگری می‌رود. از آن موقع به بعد دوستانش دیگر او را ندیدند و خبری هم از او نداشتند.

پدر شهید داودآبادی- نشسته از چپ نفر اول

از پشت بی‌سیم به دوستش رضا پیرهادی خبر می‌دهد که مرتضی در راه است که مهمات بیاورد. رضا پیرهادی نیز که در عقب خط بود برای آن که مهمات را به مرتضی برساند، با یک خودرو «تویوتا» پر از مهمات به سمت خط حرکت می‌کند اما دشمن آن را با خمپاره هدف می‌گیرد و رضا پیرهادی نیز شهید می‌شود.

به دیدار «مهدی فاتحی» که در بیمارستان امام حسین (ع) بستری بود رفتم و از او احوال بچه‌ها را پرسیدم. مهدی فاتحی در جواب گفت: از گردان عمار تنها تعدادی مجروح به عقب بازگشتند و بیشتر بچه‌ها شهید شدند. برادرزاده‌ام، «مجید داودآبادی» که در گردان حمزه بود، به ملاقات مهدی فاتحی آمد.

از او هم احوال بچه‌ها را پرسیدم. او می‌دانست که مرتضی شهید شده اما نگفت و پیشنهاد داد که با هم به وزارت بهداری برویم. در آنجا هم خبری از مرتضی نبود تا این که در ماه رمضان سال 73 اعلام کردند پیکر 3000 شهید کشف شده است.

پیکر شهید محمدحسین احمدوند، مرتضی داودآبادی و رضا پیرهادی که از زمان نوجوانی با یکدیگر دوستان صمیمی بودند هم جزو آن‌ها بود. این سه شهید هیچ‌گاه از یکدیگر جدا نمی‌شدند و هر کجا که می‌خواستند بروند همراه یکدیگر بودند. هنگامی که پیکر پاکشان از معراج شهدا به پایگاه بسیج مسجد حضرت ولی عصر(عج) که در بلوار ابوذر واقع است، منتقل شد برای آن که مادران شهدا بتوانند با فرزندان شهیدشان آخرین وداع را به عمل آورند، مدت زمان مشخصی را به آن‌ها اختصاص داده بودند.

مادر شهید داودآبادی می‌گوید: از پیکر فرزندم تنها چند استخوان باقی مانده بود و هنگامی که آن را دیدم، برای تبرک یک تکه از استخوان‌ها را بر روی چشمانم قرار دادم و خدا را شکر کردم که هشت سال چشم‌انتظاری با آمدن پیکر پاکش به پایان رسید.

 

برش‌هایی از زندگی شهید به روایت مادرش

 

یادش به خیر، نوجوان بود برای آن که در بمباران به ما آسیبی نرسد، می‌گفت: هنگامی که به زیرزمین می‌روید نگران نباشید من از بالای در به داخل می‌آیم تا شما تنها نباشید. در آن موقع زیرزمین منزلمان به عنوان پناهگاه استفاده می‌شد

روزی پدرش برایش کفش کتانی خریده بود تا بپوشد چرا که کتانی‌اش کهنه شده بود اما از پوشیدن آن خودداری کرد و به پدرش گفت: بهتر است چند روز این پای شما باشد. هنگامی که کهنه شد به من بدهید. در آن زمان برخی از خانواده‌های محل اوضاع مالی خوبی نداشتند. به همین دلیل دوست نداشت آن کتانی را بپوشد. این تنها رفتار او نبود. بار دیگر هم که همسرم برای هردوی‌شان یعنی مجتبی و مرتضی شلوار خریده بود، آن را نپوشیدند؛ فقط به این خاطر که اتو داشت و ممکن بود بعضی از دوستانش ناراحت شوند. آن شلوار را بعد از شهادتش به یکی از دوستانش دادیم.

روزی یک دست مرتضی بر اثر زمین خوردن با دوچرخه شکسته بود و دکتر دستور داده بود که دستش باید 45 روز در گچ بماند. یک ماه بیشتر نگذشته بود که به خانه آمد و گچ دستش را باز کرد چرا که روز بعدش قرار بود به جبهه اعزام شود. در جبهه کردستان نیز پایش در لای شکاف صخره‌ای گیر کرده بود و در اثر آن آسیب دیده بود. هنگامی که می‌خواهند او را به تهران منتقل کنند مخالفت می‌کند تا این که او را در بیمارستانی در کرمانشاه بستری می‌کنند. وقتی به او می‌گویند تو نمی‌توانی در کرمانشاه بمانی، می‌گوید: به رزمندگان آب می‌دهم و یا پوتین‌هایشان را واکس می‌زنم، آن‌ها هم قبول می‌کنند.

حاج تقی داودآبادی برای تکمیل حرف‌های همسرش درباره اخلاق فرزند شهیدش می‌گوید: او بسیار خوش‌اخلاق بود و با سن کمش مدیریت خوبی داشت و هیچ‌گاه در رعایت دستورات اسلام غفلت نمی‌کرد.

من نمی‌دانستم که مرتضی غواص خوبی است تا این که روزی حاج مهدی فاتحی که از پاسداران محله‌مان بود، به من گفت: مرتضی غواصی بسیار خوبی دارد. فوتبال به خوبی بازی می‌کرد و هر جا که نیاز به دیوار نویسی بود او به خاطر خط خوبش آن را انجام می‌داد و در برپایی نمایشگاه‌هایی که به مناسبت هفته دفاع مقدس و یا 22 بهمن بود برای دیوارچینی، بنایی می‌کرد.

مرتضی داودآبادی در روز 21 دی ماه سال 65 در «عملیات کربلای 5 » به شهادت رسید و پیکر پاکش در قطعه 50 بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: سه شهید جدانشدنی, ادامه راه خون شهدای کازرون, شهدا, رزمندگان, جانبازان, منتظر, شهدای کازرون,
عراقی‌هایی با لباس بسیجی
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در سه شنبه 13 تير 1391 |

عراقی‌هایی با لباس بسیجی

می‌روم پشت سنگر. از آن‌چه که می‌بینم، شوکه می‌شوم. تعدادی بسیجی دارند بچه‌های گردان را که در حال عقب‌نشینی هستند، از پشت می‌زنند. می‌دوم به طرفشان و داد می‌زنم: «نزنید، نزنید! دیوانه‌ها! این‌ها خودی‌اند.»

خبرگزاری فارس: عراقی‌هایی که با لباس بسیجی به جبهه ایران نفوذ کردند

به گزارش فارس، سپری کردن روزهای اسارت سخت‌ترین لحظات زندگی یک انسان است اما زمانی که این لحظات برای به ثمر رسیدن اهداف انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی بود.

آنچه پیش روی شماست تنها برشی از لحظات اسارت جانباز و آزاده «سعید مفتاح»، معاون گردان «یا رسول(ص)» لشکر 25 کربلاست.

شب از نیمه گذشته است. ستاره‌ها در حریم شب چهارم خرداد 67، سوسو می‌زنند و هیچ خط سرخی نگاه ملتهب مهتاب را نمی‌شکند. سکوتی سنگین شلمچه را فرا گرفته است؛ نه صدای گلوله‌ای، نه غرش تانکی، نه صدای هولناک کاتیوشایی. انگار عراقی‌ها فتیله‌ی جنگ را پایین کشیده‌اند. از این‌همه آرامش، شلمچه نگران و بچه‌های «یا رسول(ص)» دل‌واپس هستند.

«یحیی خاکی»، فرمانده گردان می‌گوید: «سعیدجان! برو موقعیت گروهان یک را بررسی و کمین‌ها را سرکشی کن. به شعبان و بچه‌ها بگو، خبرهایی هست؛ بیدار و هوشیار باشند.»

ما با دو گروهان در خط اول مستقر هستیم. خط اول، خاکریز بلندی است و در انتهای سمت راستش، یک بریدگی است که وارد کانالی می‌شود. توی کانال، بچه‌های لشکر «41 ثارالله(ع)» پدافند کرده‌اند. در سمت چپ، دشتی سوت‌وکور قرار دارد که تا چشم کار می‌کند، سیم‌خاردار دارد و اطرافش نیزه‌کشی شده است، با مین‌های نامنظم و خاکریزهای شکسته و بی‌صاحب.

فاصله‌مان تا خاکریز دشمن، یک کیلومتر است. شانه‌ی خاکریزمان را یک کانال به عمق یک‌ونیم متر بریده است و مستقیم می‌رود توی دل عراقی‌ها؛ پشت خط دوم.

گروهان یک به فرمان‌دهی «شعبان صالحی» در فاصله‌ی بین دو خاکریز و در نقطه‌های کمینی که پنجاه متر بیش‌تر با کمین دشمن فاصله ندارند، مستقرند.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: عراقی‌هایی با لباس بسیجی, ادامه راه خون, شهدای کازرون, منتظر,
فیلتر شکن صد در صد تضمینی
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 13 فروردين 1391 |

 

از این فیلتر شکن ها که وارد دنیای انسان ها شده اند می توان به تعصب غیر صحیح، تقلید کور کورانه، پیروی کردن از اکثریت، مد گرایی، پیروی کردن از عادات زشت اجتماعی و غیره اشاره نمود .


وقتی انسان مرتکب گناه می شود به مرور و تکرار گناه ها خودش را از خدا دورتر می کند و کم کم گناهان فیلترهایی می شوند که مانع ارتباط انسان با خدای خودش می گردند در این نوشته قصد داریم فیلتر شکن هایی رو معرفی کنیم که با استفاده از انها هیچ فیلتری نمی تواند مانع شما شود.
1- نماز: بهترین فیلتر شکن دنیا که خود خدا هم زیر این فیلتر شکن را امضا و مهر کرده خصوصیت مهم این فیلتر شکن این است که مانع می شود انسان با گناه کردن فیلترهایی رو بین خودش و خداش ایجاد کند ... اگه باور ندارید این آیه رو بخوانید " ان الصلاه تنهی عن فحشا و المنکر عنکبوت/44

2- قرآن : لنگه نداره همه کسانی که متخصص هستند از این فیلتر شکن بی بدیل استفاده می کنند و جلوی کلام خدای تبارک و تعالی زانو می زنند برای استفاده از این فیلتر شکن آن را بخوانید و بفهمید و به آن عمل کنید.

 

3- ولایت: این فیلتر شکن بسیار قوی عمل می کنه برای استفاده از آن باید علاوه بر اعتقاد و محبت اهل بیت علیهم السلام انسان به سلاح عمل هم مجهز باشد و اطاعت پذیری از ولایت جزء لا ینفک.

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: فیلترشکن, صد در صد تضمینی, راه خون شهدا, منتظر, شهدای کازرون,
لینک دوستان ما
» وب سایت دینی باشگاه صاحب الزمان
» شهداشرمنده ایم
» عنوان لینک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان راه خون شهدای کازرون و آدرس shk.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





درباره وبگاه

به وبلاگ ادامه راه خون شهدای کازرون خوش آمدید
موضوعات وبگاه
برچسب ها
طراح قالب
شهدای کازرون
.: طراحی و کدنویسی قالب : شهدای کازرون :.
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد.کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است...